روایت اول:عزیز دل یک بار برام ماجرایی از خودش تعریف کرد که هیچ وقت فراموشش نمیکنم.
سالها پیش که حقوقمون ۵۰۰ تومن بود از سرمیرداماد سوار ماشینای گذری میشه که بره سمت ونک.شب زمستونی بوده و عقب پراید میشینه.و خودش هم تنها بوده.بین راه موبایل راننده زنگ میخوره و راننده شروع میکنه به زبان محلی واسه اون طرف پشت خط تعریف میکنه که بچه رو آوردم تهران بیمارستان و پولم تموم شده و دارم مسافر کشی میکنم و شب هم توی ماشین میخوابم و به اون طرف میگه که پسرم همه بدنش سوخته و گریه اش میگیره و خداحافظی میکنه.وقتی رسیدن به اون سر میرداماد عزیز دل از ماشین پیاده شده و سه تا پنجاه تومنی رو میپیچه لای هزار تومنی و میده و به راننده و به سرعت میگه دور شدم. و هر چی راننده بوق میزنه و صدا میکنه برنمیگرده.
روایت دوم:شاید تعریف کرده باشم،ولی دوباره میگم،سالها پیش که توی آسایشگاه سالمندان کار میکردم،یه پیرمردی بود که اتفاقا خیلی سرحال و سالم بود،فقط آلزایمر شدیدی داشت و نمیدونست کجاست و همیشه فکر میکرد که توی زندان هست و من خدمتکار زندانم،چون میبردمشون حموم و لباساشون رو میشستم و پشمای زیربغل و کیرشون رو شیو میکردم.یه بار نصفه شبی که خواب و بیدار بودم از شدت کمر درد اومد بالای سرم و بهم گفت :باباجون خوبی پیش خدا گم نمیشه.
اخی الهی بگردم .با این که آلزایمری بودی خوبی های تو رو یادش میمونده .
کارما... همیشه خوبی هایی که در حق بقیه میکنی بهت برمیگرده، امیدوارم زندگی شما و عزیز دل پر از خوبی باشه، خو شبحالتون که انقد خوبید❤️
امیدوارم درست بگی