تراویس بیکل

تراویس بیکل

تراویس بیکل
تراویس بیکل

تراویس بیکل

تراویس بیکل

عذاب وجدان

من همیشه و همیشه و تا وقتی که رو تخت یه بیمارستان یا یه آسایشگاه سالمندان جونم رو از دست بدم از دست عذاب وجدان یه کار راحت نمیشم.هیچ وقت هم خودم رو نمیبخشم و بعضی وقتها هم میبینم که دارم تاوان اون کارم رو پس میدم.

من نباید دل گلی رو میشکستم.من به خاطر این کارم مجازات میشم و مجازاتم همینِ که همیشه تنها هستم و با این که همشه در حال تلاش برای پیدا کردن یک دختر هستم.اما به دلایل بیهوده و بی معنی موفق نمیشم.و این مجازاتیه که فکر میکنم تا آخر عمرم همراهم باشِ.تنهایی و تنهایی برای همیشه.


برادرزاده ام

برادر زاده من تقریبا داره سه سال رو تموم میکنه.وقتی بهش میگم دوست داری چی کاره بشی.بهم میگه دوست دارم آشپز بشم.

دنیای این روزهای من

با سرعت روز افزونی داریم پیشرفت میکنم اونقدر که گاهی اوقات به خودم میگم داریم به کجا میرسیم.خیلی زندگی ها راحت تر شده و افکار مردم باز تر شده.درستِ هنوز خرافات خیلی زیاد هست تو آدمها،اما من امیدوارم تا قبل از مرگم آدمهایی ببینم که ذهن بازی دارن.

امروز عصر به فاصله چند قدمی من یه موتور سیکلت به یه پسر جوون زد.تا مردم هنوز تو شوک بودن با توجه به تجارب قبلیم وارد عمل شدم و محل حادثه رو مدیریت کردم و به مصدومین رسیدم.

تاسوعا و عاشورا و جمعه رو من سر کار بودم.نقشه اقتصادی جدیدی تو سرم دارم.

یه خونه خوب و نوساز خریدیم که من دوستش دارم و هفته دیگه تحویلش میگیریم.

با یه شخص جدید آشنا شدم که هنوز تو مرحله شناخت هستیم و هنوز خبر خاصی نشده و اون تو کار کردن مثل من میمونه و همش سرکار هست.شاید ترکیب خوبی بشیم.باید دید.

چند دست لباس جدید خریدم و یه پالتو.دیگه لباس خریدن کافیه.

افکار عجیب و غریب و فلسفی کمتر به سراغم میان این روزها.

دیشب خودم تنها تو خونه نشسته بودم و فیلم چشمه از دارن آرنوفسکی رو دیدم و گریه کردم.فیلم غمگین و فلسفی قشنگ و عاشقانه ای هست.

مرتب موسیقی گوش میدم این روزها.از رادیوتهران،کاوه آفاق،بیژن موسوی،و آهنگهای اون وبلاگی که لینکش کردم و تو پست پایین هم بهش اشاره کردم.

تو سرم میچرخه که گوشی آبرو برم رو بزارم کنار و یه گوشی خوب بخرم.

خط ریش و موهای بعضی از جاهای سرم رنگشون به نارنجی تمایل پیدا کرده که دو حالت داره یا میخوان بریزن یا میخوان سفید بشن.

تو پروفایل فیسبوک یه نفر رفتم که سابقا ازش متنفر بودم بدون این که دیده باشمش و دیدم که داره عروسی میکنه و نمیدونم چرا خوشحال شدم.بدون این که بشناسمش و یا این که اون من رو بشناسه.خوشحال شدم که اقلا این به سرمنزل مقصود رسید.

دوباره برادر گرامی یه مشکل جدید درست کرده.دو تا پسر داره و متاهل هست.اما همیشه دردسر درست میکنه.

خلاصه این که همه چیز خوبِ و نرمال و بدون دغدغه،آروم آروم جلو میره.هیچ هیجان و هیچ ناراحتی و هیچ چیز خاصی هم پیش نمیاد و من راضی هستم از این وضعیت.



وبلاگ خوب

آدم بادیدن این وبلاگهاست که با خودش میگه زندگی هنوز هم قشنگِ.

http://ipark.blogsky.com

تو بدون باز تو سرم رویای پوشالی زیاده

یکی از ترانه هایی که هیچ وقت از شنیدنش خسته نمیشم ترانه مترسک هست از کاوه یغمایی.

سگ های زرد

همین الان یه خبر ناراحت کننده شنیدم.

توی فیلم"کسی از گربه های ایرانی خبر ندارد" یه گروه راک ایرانی بود به نام Yellow Dogs که بعدها به امریکا مهاجرت کردن.حالا تو خبرها خوندم که یه نفر رفته خونشون و هر 4 عضو گروه رو کشته.

همهٔ وقایع نعمت‌هایی هستند که برای عبرت به ما داده شده‌اند.

یه چیزی میخوام بگم.اما انتقال منظورم کمی سخت هست و مطمئن نیستم که بتونم منظورم رو به مخاطبم انتقال بدم.اماتلاشم رو میکنم.بعضی وقتها توی زندگی یه اتفاقاتی می افته و کسایی قربانی میشن و اون واسه خیلی ها درس عبرت میشه.حکم طبیعت هم همینطوره،بعضی وقتها افرادی باید قربانی بشن.ذات طبیعت و زندگی یه چیزایی رومیگیره وباعث درس عبرت بقیه میشه.جالب اینجاست که کسی هم قربانی میشه که از همه خوشگل تر وباهوش تر و جوون تر هست.چند داستان مختلف از زندگی خودم و چیزایی که به چشم دیدم یا خوندم میگم که بهتر بتونم منظورم رو منتقل بکنم

داستان اول:پسر دایی من خیلی خوشگل وجوون و باهوش و شوخ طبع بود اما یه عادت بد داشت که خیلی اهل عیاشی بود و دوستای نخاله زیادی داشت.بعد از این که به شکل مرموزی فوت شد،حالا خودکشی یا به هر دلیلی تمام اون دوستای نخاله و لات و لوتش شدن پسرای خوب و خانواده دوست شدن.همشون عاقبت به خیر شدن.اصلا مُردن پسر دایی من باعث یه شوک به همشون شد وهمشون انگار یه ضربه اساسی خوردن.همه رفتن دنبال یه زندگی سالم و آدم حسابی شدن.

داستان دوم:ما یه همسایه داشتیم که پنج تا پسر داشت و هر پنج تا لات بودن و اینا دور خودشون یه سری پسر لات دیگه هم جمع کرده بودن.توی این جمع دوستاشون یه پسری بود که لات نبود و پسر خوبی بود و تک پسر بود و یه خواهر داشت فقط.این برادران لات چون پولدار بودن و ماشین داشتن و اون موقع ها ویدیو و این چیزها نبود خیلی ها جذبشون میشدن.این پسر بیچاره هم یکی از اون خیلی ها بود.یه بار همه سوار ماشین میشن و این پسر هم باهاشون میره.تو راه ماشین چپ میشه و همه زنده میمونن و هیچ بلایی سرشون نمیاد جز این پسر بیچاره که از ماشین پرت میشه و سرش میکوبه به زمین و جا در جا کشته میشه.بعد از اون ماجرا اون خانواده لات ها از محل ما رفتن و همه برادرها راننده تریلی و راننده تاکسی شدن و دست از رفیق بازی برداشتن و بقیه دوستاشون هم برق کار و بنگاه مسکن و اینا زدن و همشون سربراه شدن.

داستان تاریخی:در زمان حکومت شوروی،زمانی که استالین به قدرت رسید به خاطر استمرار نظام کمونیستی مجبور به  تصفیه بزرگی از نزدیکانش شد،خیلی از بزرگان حزب و نزدیکان لنین و معماران اصلی جمهوری سوسیالیستی اعدام شدن.فقط به خاطر استمرار حزب و بقای نظام و ساکت شدن مخالفین.

داستان شخصی: تو خدمت سربازی تو نیروی دریایی بودیم و یه بار فرمانده ازمون خواست که به خط بشیم و همه یه کم شل بودن و دیرتر به خط شدن و اون هم از بین همه اون آدمی که اونجا بود صاف اومد و با اون پوتین های سنگین نظامی یه لگد خیلی محکم جلوی همه اون آدمها در کون من زد،اونم منی که هم منظم بودم و هم ساکت. بعد از اون لگد بود که همه بلافاصله و سریع به خط شدن.

داستان بعدی: یه خانواده ای بودن که من میشناختم و خیلی از خانواده های دیگه آروم تر و نرمال تر بودن و هیچ مشکلی هم نداشتن اما نمیدونم چی شد که یهو اینا از هم طلاق گرفتن.بعد از طلاق اونا بود که همه خانواده های اطرافشون یهو احساس خطر کردن و همه زن و شوهرهایی که تا دیروز با هم مشکل داشتن یهو با هم خوب شدن.حتی یکی از همون زوج های میانسال نمیدونم زنِ چی کار کرد که بچه دار شد و با همین کارش باعث شد تا دست و بال شوهر رو بیشتر ببنده


داستان زندگی ات را بنویس و نگذار به تو تحمیل شود.

یه وقتایی یه چیزایی توزندگی پیش میاد که اصلا نمیتونی بفهمی یعنی چی و چرا اینطوری شد؟یا یه حرفی یه نفر بهت میزنه و هیچ وقت نمیفهمی منظور طرف چی بوده.و تا سالها این یادت میاد و عذابت میده و یا این که تو یه موقعیتی باید یه کاری رو انجام میدادی که به هر دلیلی انجامش ندادی و بعدها عذاب وجدان نداری اما هی خودت رو سرزنش میکنی که چرا من فلان کار رو انجام ندادم.یه چیزی واسه من چند سال پیش اتفاق افتاد که همیشه به خاطرش ناراحت هستم و فکرم رو مشغول کرده به خودش.

یادم میاد حدودا سال 87 بود و من تو یکی از شهرهای استان مرکزی دانشجو بودم اون سال یادم میاد هوا خیلی سرد بود و خیلی برف اومده بود.اون قدر برف اومده بود و هوا سرد شده بود که لوله ها یخ بسته بودن و همه خیابون ها مسدود بودن.من و دو تا از دوستام ظهر بود که داشتیم از تو یه کوچه فرعی دورافتاده و پرت از شهر رد میشدیم.همینطورکه از کوچه رد میشدیم،هیچوقت یادم نمیره که یه ماشین پژوآردی سبز رنگ کنار کوچه پارک بود و یهو از تو صندوق عقبش یه صدایی اومد.ظاهرا کسی تو صندوق عقب بود و با شنیدن صدای ما خودش رو میکوبید به این ور و اون ور که صدا تولید بشه و یه صدایی میداد مثل این که دهن یه نفر رو بسته باشن و با دهن بسته داد بزنه.ما خیلی ترسیدیم.من با مشت کوبیدم به صندوق عقب و هی داد میزدم کی اونجاست که دوستم دستم رو گرفت و بهم گفت بزنیم بریم شر توشه.منم ترسیدم.و سه نفرمون به سرعت دور شدیم.هیچ وقت هم دیگه دراون مورد حرفی با هم نزدیم و من هم هیچ وقت نفهمیدم که اونروز تو اون شهر سردِ کوچیک چی تو صندوق عقب ماشین بود.

"میم دندون خرگوشی"

تو کلاسی که تازگی ها یک روز در هفته میرم یه دختر خیلی خوشگل هست.یعنی میگم خوشگل.واقعا خوشگلِ.من این هفته بعد از کلاس رفتم باهاش حرف زدم و چقدر هم راحت تونستم شماره اش روبگیرم و تا یه مسافتی هم قدم زدیم و شبش تا تقریبا 5 صبح مسیج بازی میکردیم و فردا صبحش هم تا نزدیک عصر در تماس بودیم با اس ام اس و هی به هم مسیج میدادیم.تا این که رفتم تو فیسبوکش و دیدم که زده in relationship بعد که مسیج دادم فلانی جریان این چیه.گفت که آره رسمی نیست اما خوب یه نفر هست.و بعدش هم من دیگه بدون این که حرفی بزنم و چیزی بگم تمومش کردم.

حالا حرف من این نیست که خیلی زرنگم تو دختر بازی چون خودم بهتر از هر کسی میدونم که هیچ عنی نیستم و ادعایی هم ندارم.و همین طور نمیخوام پز بدم.چون فقط چیزایی قابل افتخار هستن که مربوط به آموخته ها و دانش یک فرد باشن.من میخوام این روبگم که نمیدونم این چه عادتیه که من دارم.اگربدونم دختری که من باهاش دوستم با کس دیگه ای هم دوسته بلافاصله اون شخص از چشمم میفته.اصلا واسم قابل تحمل نیست که اگر با دختری دوست هستم یا تو یه رابطه هستم از پسرهای دیگه تعریف بکنه یا ا از دوست پسرهای قبلیش بگه.یکی از دلایل اصلی هم که با "گلی" و "پ چشم آبی" ادامه ندادم همین بود که جلوی من از پسرهای دیگه حرف میزدن.

من نمیدونم این چه نوع اخلاقی هست که من دارم،اما میدونم احتمالا تو زندگیم با این عادت بد به مشکل بربخورم.

محرم ماه پیروزی خون بر شمشیر است.

به لحاظ داشتن اعتقادات مذهبی باید بگم که من چندان حرفی واسه گفتن ندارم.اما محرم رو دوست دارم نه به خاطر مناسبتها و اتفاقاتی که تو این ماه افتاده بلکه به خاطر چند مورد.

تو این ماه وتو ده روز اولیش مردم بسیار خوشحالتروراضی تر هستن حتی نسبت به تعطیلات نوروز.تو همین روضه ها و مناسبتها بخت خیلی از دخترها باز میشه و خیلی از مادران عروس های آینده شون رو پیدا میکنن و خیلی از پسرها عشق زندگیشون رو.

کسب و کار صنف پوشاک هم سکه میشه و پیراهن های مشکیوشون رو تو این ماه ها میفروشن.مغازه دارها فروش خوبی دارن تو این روزها،روغن،برنج،حبوبات،گوشت،شربت،قند،چایی و هزاران جنس دیگه این روزها فروش خوبی دارن.آشپزها،ملاها،لوازم صوتی تصویری و خیلی از مشاغل دیگه این روزها شبانه روز کار دارن و این یعنی حرکت چرخ اقتصادی،یعنی کسب درآمد و روسفید شدن یه مرد جلوی زن و بچه اش.

خیلی از مجالس روضه و عزاداری تویاین ماه باعث میشن که آدم یه دل سیر گریه بکنه و از صدتا جلسه روانکاوی مفیدتر هست به نظر بنده حقیر.مثلا تو یکی از سالهای گذشته خودِ من اونقدر تو یکی از این مجالس گریه کردم که حالم دیدنی بود.ولی تمام مدتداشتم به پدرم و پسر دائیم و پدر بزرگم فکرمیکردم.بعد از تموم شدن مجلس عزاداری تو دستمال کاغذی فین کردم و دماغم رو تمیز کردم و سبکبال و راحت و آسوده بلند شدم رفتم خونمون.من مطمئن هستم تو همون مجالس یکی واسه مادرش گریه میکنه،یکی واسه پدرش،یکیواسه عشقش که با یکی دیگه رفته و اینجوری خودشون رو سبک میکنن.

نکته سودمند بعدی تو این ماه کثرت پخش غذای نذری هست.جوری که یه خانواده تنگدست میتونه به راحتی غذای یک هفته اش رو به دست بیاره.درستِ که بیشتر قیمه میدن اما خوب بالاخره مفت هست.یادم میاد خود من دانشجو بودم و با دوتا از همخونه ای هام بلند شدیم و رفتیم غذای نذری جمع کردیم و تا نزدیک 10 روز از زخمت آشپزی راحت بودیم.

درنهایت باید بگم که این ماه خیلی خوبِ و هیچ چیزی جز خیر و برکت تو این ماه نیست.

والسلام علیکم

الخمیس - سوم محرم الحرام سنه1435