چند روز پیش آماده شدم که برم سرکار،همه چیز همون جوری بود که میخواستم،یه بعدازظهر خنک بهاری،یه کار خوب،یه جیب پر از پول،اما یه یه حسی داشتم،یه چیزی این وسط کم بود،یه خلاء عجیبی رو حس کردم.همون موقع اینو به مادرم گفتم و در جواب گفت که وقت ازدواجت رسیده،تو باید زن بگیری و من بالافاصله همون دیالوگهای همیشگی رو که در اونها از معایب ازدواج حرف میزنم رو به کار بردم.
از خونه بیرون اومدم،یه سیگار از جیبم بیرون آوردم و روشن کردم،باد خنکی به صورتم میزد و من اندیشه کنان غرق این فکر بودم که آیا انسان رو جایگزینی به جای ازدواج هست؟
حق با مامانته.
تو تو مود ازدواج نیستی هی میای حرف دوست دختر بلوند و مو فرفری و میاری وسط و میگی میخوای.اگه تیریپ ازدواج بودی چیکار میکردی