پسر برادرم رو دوست دارم،الان موهاش رو بلند گذاشتن و شبیه هیپی های دهه هفتاد شده،مادرش و برادرم میگن شبیه تویه همه چیزش،اما من دوست ندارم،دوست ندارم اخلاقش مثل من بشه.اخلاق من خوب نیست،من دمدمی مزاج هستم و احساساتی.
قبلا که بچه تر بود خیلی خوب حرف میزد اما الان مبهم حرف میزنه،اصلا معلوم نیست چی میگه.انگار به یه زبون فضایی حرف میزنه،احتمالا موقت باشه.اگه من مُردم و هنوز رو تصمیمم بودم که ازدواج نکنم تمام پول و دارایی من به این بچه میرسه.من نمیدونم کی باید ازدواج کنم.نگرشم به ازدواج داره عوض میشه.دارم تمایل به ازدواج پیدا میکنم.وقتی این بچه رو میبینم،وقتی کسی رو که دوستش دارم میره خونشون و من تنها برمیگردم خونه،وقتی میدونم همیشه داشتن یه آدم خوب موقتی هست به خودم میگم که شاید من هم روزی ازدواج کنم.
ازدواج چیزه بدی نیست ..نمیدونم چرا این مدلی شدین شوما مردا
آخه هزینه هاش،دخترها هم که ماشالا اکثر قریب به اتفاقشون پایبند نیستن.
نگرش آدم عوض میشه
اوهووم .. وقتی میخوای یکی بمونه
تو هم باید با "ی" بمونی.