تراویس بیکل

تراویس بیکل

تراویس بیکل
تراویس بیکل

تراویس بیکل

تراویس بیکل

اگر به راستی عاشق باشی، چاره‌ای نداری جز این‌که به راستی مومن باشی، اعتماد کنی، بپذیری و امیدوار باشی که عشق تورا پاسخی هست.

همه چیز خوب داره پیش میره جز این که امروز شنیدم واسه یه دوست عزیز حادثه بدی اتفاق افتاده،میدونم این که بهش مسیج بدم یا تماس بگیرم هیچ فایده ای نداره جز این که دوباره خودم رو کوچیک کنم چون طبق معمول بهم بی محلی میکنه.البته شماره اش رو هم طی حماقت و کنجکاوی احمقانه ای که با موبایلم انجام دادم از دست دادم.خیلی ناراحت شدم و یاد اون روزی افتادم که واسه اولین بار دیدمش،موقع خداحافظی دم مترو انقلاب بودیم و من بیرون تو کوچه بودم،موقعی که وارد ایستگاه شد و در حال پایین رفتن بود یه نگاهی به من کرد که مطمئن هستم تا آخر عمرم این نگاه رو فراموش نمیکنم.وقتی در حال برگشتن به خونه بودم با خودم گفتم این همون دختریه که میخوام دستاش رو بگیرم،باهاش بیرون برم،دم اتاق پرو وایسم و وقتی در رو باز بکنه بهش بگم که نه این مانتو رنگش بهت نمیاد و خیلی تنگه،با هم بستنی بخوریم و بریم سینما پردیس قلهک فیلم ببینیم.این همون دختریه که همیشه دنبالش بودم،این همونیه که میخوام برم خواستگاریش،همونیه که میخوام جلوش زانو بزنم و بهش بگم دوستش دارم،جشن نامزدی بگیریم و بریم حلقه بخریم،رو سفره عقد کنارم بشینه و ازدواج کنیم و بچه دار بشیم.همونی که میخوام تمام عمرم کنارش باشم و دوستش داشته باشم و دستشو موقع رد شدن از خیابون بگیرم و کنار هم پیر بشیم تا وقتی که سر منو تو بغلش بگیره و من بمیرم.

واقعا دوستش داشتم،واقعا،اما افسوس من از اینه که تمام اینا رو گفتم و هیچ وقت به هیچ کجاش حرفهای منو ندونست.میدونم که اذیتش کردم،اما واقعا این اواخر دیگه حسن نیت و اخلاق داشتم،یه آدم چقدر مگه میتونه یک طرفه عاشق باشه،کاش یک بار فقط یک بار به من میگفت که واسم مهمی.

دستهای مهربونش و پاهای زیباش رو میبوسم.کاش من داغون میشدم اما هیچ بلایی سر اون نمیومد.کاش میفهمید که چقدر دوستش دارم،کاش زندگی اون جوری بود که ما میخواستیم.

نمیدونم الان کجاست و چه حسی داره،نمیدونم چی کار میکنه،اما فقط دلم میخواد یه روزی بهم مسیج بده.چند هفته میشه که من شماره اش رو ندارم.اما اون چرا؟اون که شماره منو داره،حداقل یه میس کال،یه مسیج بده و بگه فلانی مرده ای؟زنده ای؟

خوبی و صداقت هیچ وقت خوب نیست.تو تمام مدتی که با هم دوست بودیم حتی یک بار من بهش دروغ نگفتم،حتی یک بار به دوست شدن با دخترای دیگه فکر نکردم.وقتی اون با من دوست بود تمام دخترای دنیا انگار واسم بی اهمیت بودن.هر جایی که میرفتم،هر کاری که میکردم به یادش بودم.مگه معنی عشق جز اینه؟چرا اینا رو نفهمید.امروز وقتی شنیدم که واسش اون اتفاق بد افتاده داغون شدم.

نظرات 1 + ارسال نظر
ناهید چهارشنبه 6 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 08:54 ق.ظ

تراویس این پستت واقعا منو تکون داد.

مرسی.کاش اونی رو که باید تکون میداد.

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد