تراویس بیکل

تراویس بیکل

تراویس بیکل
تراویس بیکل

تراویس بیکل

تراویس بیکل

تمام اون چیزی رو که باید گفتم و تمام اون چیزی که رو که نباید جواب گرفتم.

عصر فرصتی به دست اومد که با گلی تقریبا حدود نیم ساعت یا همین حدودا تلفنی صحبت بکنیم.از خودش گفت و اتفاقی که واسش افتاده و چقدر تو صداش شور و شادی بود و چند باری هم احساس کردم که تونستم بخندونمش که خوشحالم از این قضیه.بعد اون چیزی رو که همیشه تو دلم بوده بهش گفتم.

بهش گفتم که دوستت دارم از صمیم قلب و جز تو نمیخوام با هیچ دختر دیگه ای باشم و هدفم از دوستی با تو این نیست که چند روزی دوست باشیم و بعد همه چیز تموم باشه،من میخوام تا آخر عمرم  باهات باشم و باهات ازدواج بکنم.زندگیم هم رو به بهیود شدن هست و دارم کم کم تو موقعیت ازدواج قرار می گیرم.نزدیک به 29 سالگی هستم و  شرایطم خوبه و میخوام که تا همیشه باهات باشم و هیچ هدفی هم جز ازدواج ندارم و حاضرم هر جوری که تو بگی دوست داشتنم رو بهت ثابت کنم.

بعد بهش گفتم یک بار تصمیم بگیر و بهم بگو،یا الان یا فردا یا هر وقت دیگه ای که میخوای.من نمیتونم یه دوستی ساده داشته باشیم.من یه رابطه عاشقانه میخوام که منجر به ازدواج بشه.دوستی ساده و سطحی نمیخوام.

اما بهم گفت که من عوض بشو نیستم و این جوری بزرگ شدم و اگر نمیخوای بهتره همین جا تمومش کنیم.بعد که اینو بهم گفت دیگه من نبودم که باهاش حرف میزدم.چون من مُردم همون لحظه.قسمتی از وجودم وقتی مُرد که پسر دائیم خودکشی کرد و قسمتی دیگه از وجودم هم وقتی که پدرم به خاطر سرطان مُرد و امروز هم تمام اون چیزی که از احساسم مونده بود از دست رفت.و دوباره همون حس گم شدن رو پیدا کردم.دلم میخواست بشینم رو زمین و با تمام وجودم گریه کنم.اون قدر گریه کنم که تمام غصه ها از دلم بیرون بریزه،ولی نمیشد.هر طوری که بود خودم رو جمع و جور کردم و واسش آرزوی موفقیت کردم و خداحافظی کردم.خیلی خوش شانس بودم که تو یه خیابون اصلی بودم و گرنه بدجوری گریه میکردم.

یه چیزایی بهم گفت که دقیقا یادم نیست و مثلا واسه دلخوشی من بود که دقیقا یادم نیست اما حالم رو بدتر کردن.

خلاصه برخلاف میل من همه چیز تموم شد.دیگه هیچ وقت اون صورت زیبا و اون لبخند ملیح رو نمیبینم.هیچ وقت دوباره بوی بدنش رو که مثل بوی گلهای بهاری بود رو نمیتونم حس کنم.هیچ وقت دیگه نرمی دستاش رو وقتی که به زور دستش رو میگرفتم نمیتونم حس کنم و هیچ وقت صدای زیباش رو نمیتونم بشنوم.هیچ وقت دیگه نمیتونم داستان هاش و تعریف هاش رو بشنوم و اون تعریف کنه و منم غرق دیدنش بشم،و چی از این بدتر.

آه و ناله دیگه فایده ای نداره.باید واقعیت تلخ زندگی رو قبول کنم.

اینا رو نوشتم که تا همیشه یادم بمونه عصر پنج شنبه روز 7 شهریور 1392 یکی از تلخ ترین روزهای زندگی من بوده و خواهد بود تا همیشه.

نظرات 4 + ارسال نظر
نازگل پنج‌شنبه 7 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 10:51 ب.ظ

اینهمه از ازدواج بد گفتید
هی گفتید من ازدواج نخواهم کرد
به دیگران توصیه کردید ازدواج نکنن
و حالا.....
تکلیف روشنه؟!

تو هم مثل یه ناظر بی طرف و وجدان بیدار بشری هی نظرات معناگرا میدی

هادی جمعه 8 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 01:09 ق.ظ http://gereh-koor-2.blogsky.com

خیلی خیلی خوب می‌فهمم چی ‌میگی. چون خودم تو همین موقعیت بودم. البته با این تفاوت که موقعیتش رو داشتم که عر بزنم !

نازگل جمعه 8 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 07:33 ق.ظ

فقط در بعضی مواقع روشن فکری

حالا ناراحت نشو

فرح پنج‌شنبه 2 مهر‌ماه سال 1394 ساعت 02:49 ق.ظ

ساعت یک ربع به سه نصفه شبه وگویا من قسم خوردم حتما وبتون رو بخونم چند ماه از آخر واز اولین پست تا حالا...پوکیدم به معنای واقعی کلمه!با کلماتی چون .جنوب .مهندس.اومدن به تهران .وگل واژه هایی که ک دارن!دوست دختر.پرم از سوال.داغون شدم...

بگیر بخواب

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد