تراویس بیکل

تراویس بیکل

تراویس بیکل
تراویس بیکل

تراویس بیکل

تراویس بیکل

گپ زدن در مورد بیماری ها مثل قصه های هزار و یک شب جز سرگرمی هاست.

 با تاسف فراوان انگار دارم مریض میشم، و یه قانون نانوشته ثابت شده وجود داره که هر کس اول پاییز مریض بشه مطمئنا تا زمانی که شکوفه های بهاری جوانه بزنن،مریض میمونه.پس باید کمی به خودم برسم.ولی خوب نمیشم.خواب کم و کار زیاد باعث نمیشه که کسالت بهبود پیدا کنه و من فکر کنم که همین جوری بین بیماری و سلامت تا ماه ها بمونم.مگر این که این پنجشنبه زودتر بیام خونه و جمعه نرم سر کار و خوب استراحت کنم،که البته نمیشه چون به احتمال قوی جمعه رو با مهندس باشم واسه پروژه جدیدمون.این از نکته اول.

و حالا نکته دوم:تو این سازمان که کار میکنم حالا نمیدونم برحسب شانس بلندم بزارم یا از بدشانسیم بدونم.اما دختران مجرد و سن بالا و زنان بیوه زیادی هستن و در طرف مقابل مردان جوان کم هستن و همین موضوع باعث شده تا من تبدیل بشم به یه مرد مطلوب زنان که صد البته بدم هم نمیاد اما باعث معذب شدنم میشه بعضی حرکات و حرفهاشون و هنوز هم به جرات میتونم بگم که اون نوجوون خجالتی 13 سال پیش میشم گاهی اوقات.

نکته سوم در راستای نکته دوم:هر چی این روابط و همصحبتی ها و ارتباطات کاری و غیر کاری داره بیشتر میشه،احساس میکنم که بیشتر دلتنگ "گلی" هستم.به قول عجم ها تومنی صدنار با تمام دخترا فرق داشت.یه انسان منحصر و خیلی دوست داشتنی میشد اگر دور و ورش دوستای آشغال جمع نمیکرد.و کمی از مغزش تو دوستیها و روابطش استفاده میکرد.که البته اون رفتارها هم به فراخور سنش بود و زمانی که بیست و شش،هفت سالگی رو رد کرد و دید هیچ کدوم ار اون آشغالها حتی یه مسیج ساده هم بهش نمیزنن،متوجه حرفام میشه.

یاد سبحان افتادم،که حدود 15 سال با هم دوست بودیم اما الان کجاست؟چی کار میکنه؟هیچ نمیدونم.دلیل بر این نمیشه که من بی معرفتم یا اون.به هیچ وجه.آدمها از یه جایی به بعد میبینن که دیگه به درد هم نمیخورن.میبینی که اونی که بارها و بارها باهاش رفتی شنا،باهاش رفتی خیابونها رو متر کردی،همخونه ات بوده و رفیق گرمابه و گلستانت بوده دیگه افکارش با تو یکی نیست.سرمنشا اختلاف فکری من و سبحان مسائل مذهبی بود.هر چند سالها گذشت و به اون ایدئولوژی من نزدیک شد،اما هیچ وقت به کمال من نرسید.بعد نوبت به اشکان رسید.این دفعه اصل مشکل ما و اختلاف فکری ما برمیگشت به این که من نمیفهمیدم اشکان چی میخواد،تا حدودی هم به من حسادت میکرد.مسلما به زبون نمی آورد،اما حسادت میکرد وقتی میدید من هنوز یک سال نشده که اومدم تهران و حقوقم دوبرابر اونِ.ولی اشکان نمیدونه که من تو این شهر چه دهنی ازم سرویس شده تا الان رسیدم به اینجا.هر چند هیچ پخی هم نیستم اما خوب کارم هم خیلی بهتر از اونِ.اشکان نمیدونه اینا رو که من چه قدر کار کردم.شب هایی بوده که من از کمر درد تو این شهر غریب خوابم نمیگرفت.خودم تنها زندگی میکردم و هیچ کس به جز عموم نمیدونست که چقدر کارم سخت و مشکلِ.بگذریم.

همین الان هم خواهرم یه قرص بهم داد که بخورم.هیچ وقت از خواهرم نگفتم،یکی از عجیب ترین آدمهایی هست که تو زندگیم دیدم.برعکس ماها این انگار از اون طرف بوم افتاده،نماز و روزه اش قطع نمیشه.به این موسیقی های کلاسیک و اینا علاقه ای نداره،اما چند روز پیش فقط صدای پاواراتی رو شنید،گفت این چند سال پیش مُرد.خواهر عجیبی دارم.اما دوستش دارم.


نظرات 2 + ارسال نظر
hypetia دوشنبه 15 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 06:42 ب.ظ http://zoghali.blogsky.com

جالب که از خواهرت نگفته بودی ، پسرایی که توی دانشگاه باهاشون دوستم همشون خواهر دارند ، یک جوری مردهای خواهر دار و دخترای برادر دار با هم راحتتر کنار میان :دی

اممم ... من دوستای خیلی صمیمیم همشون مذهبی اند ، نماز روزه و اعتقاد و گاها چادر ، ولی مانعی نیست ، تا وقتی که عاشق فیلم و موزیک اند ! ، کاری بهم نداریم ، اعتقادات هم و هم میدونیم ، من مراقب قضا شدن نمازشون وقتی بیرون رفتیم هستم ، اونام مواظب معذب شدن من توی مسجد .

چه در غم انگیز میشه وقتی میدونی یک دخت با همه فرق داره و تو برای بدون باهاش هیچ شانسی نداری ...

خوشحالم که توی تهران موفق بودی

نغمه دوشنبه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1395 ساعت 07:28 ب.ظ

اره واقعا منم 14 سال با یکی دوست بودم بعد ک پسرخالش اومد منو گرفت کلا دوستیمون ب فنا رف و دیگ دور شدیم از هم

چه بد

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد