تراویس بیکل

تراویس بیکل

تراویس بیکل
تراویس بیکل

تراویس بیکل

تراویس بیکل

آنان که دوستی و محبت را به زندگی خود راه نمی‌دهند، به آن ماند که طلوع خورشید را مانع شوند.

تو وبلاگ های فارسی میچرخیدم که متوجه شدم بعضی از وبلاگ ها هستن که مثلا گروهی هستن.یعنی یک گروه هستن از آدمهای مختلف که هر کدومشون یک وبلاگ داره و به واسطه وبلاگ هایی که دارن دوستانی رو پیدا کردن و گاها هم همدیگه رو میبینن.چقدر سخت نوشتم.خیلی ساده بگم،یعنی من یه وبلاگ دارم با چند نفر دیگه که اونا هم وبلاگ دارن آشنا میشم و همدیگه رو میبینیم.به نظرم کار پسندیده و خوبی هست.

چند روزی هست که از زانو به پایین استخون هام درد میکنه که احتمالا دارم به آنفولانزا مبتلا میشم که اصلا خوشایند نیست.

امروز بعد از مدتها یعنی بعد از چند هفته"آمبولی ترومبوز" رو دیدم.دختری زیبا و سبزه رو که خیلی رژ لب میزنه به لب هاش و یه چند باری واسش کار کامپیوتری انجام دادم.دیدنش یه حس عجیبی رو به من میده.وقتی میبینمش دلم میخواد تصاحبش کنم.تمام وجودش رو در آغوش بگیرم.دلم میخواد موهاش رو تو دست بگیرم.یه حس عجیب اساطیری بهم دست میده،انگار که روح قبایل باستانی سامی در من زنده میشه.خیلی خوبِ که با دیدن هر آدمی یه حس خاص تو وجودم زنده میشه.

امروز یا فردا قرار بود با "پ چشم آبی" بریم سینما یه فیلم مسخره ببینیم.قرار بر این شد که بهش زنگ بزنم.ولی زنگ نمیزنم و اگر گفت چرا؟میگم خیلی کار داشتم.نمیدونم چرا با این خوشگل هست و یکی از خوشگلای سازمان هست،هیچ حسی بهش ندارم.لعنت به من که خیلی خر هستم.لیاقت ندارم دیگه.

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد