تراویس بیکل

تراویس بیکل

تراویس بیکل
تراویس بیکل

تراویس بیکل

تراویس بیکل

انسان

انسان موجود فوق العاده پیچیده و عجیبی هست. و به نظر من همه که نه،اما بعضی از آدمها زوایاتی تاریک شخصیتی دارن که یه جایی میتونی اون رو ببینی.یه لایه های روانشناسی پیچیده و مبهمی تو وجود همه آدمها هست.یه سری امیال کشته شده در ضمیر ناخودآگاه.قصد ندارم نظریات فروید رو واکاوی کنم.بلکه میخوام براتون داستانهای واقعی رو  بگم که خودم از نزدیک شاهدش بودم و گواهی هست بر این مطلب که روان انسان بسیار پیچیده و تو در تو هست.

داستان اول:یادم میاد یه حدود ده سال پیش یا بیشتر ما یه ماشین ژاپنی خیلی تمیز داشتیم.که اتفاقا خیلی هم باهاش حال میکردیم.ماشین خوب و سریعی بود که من و برادرم دیوانه وار باهاش 150 کیلومتر بر ساعت میرفتیم و از هیچی هم نمیترسیدیم.ما این ماشین رو از یه آقای بسیار محترم و متشخص خریده بودیم که یه شغل شریف داشت و خانواده و بچه های خیلی خوبی هم داشت.این آقا همین طور دو زن داشت و وضع مالیش هم خوب بود و توانایی اداره کردن دو خانواده رو داشت.همسر دومش هم دخترخاله اش بود و ازش دو دختر 3 و 7 ساله داشت.ما به خاطر انتقال سند و معامله ماشین و این جور حرفها چند بار دیدیمش و باز هم نیاز به گفتن نیست که نمونه کامل یه مرد خانواده و پدر خوب بود.تا این چند سال گذشت و شنیدیم که همین آقای محترم زن دومش رو که عاشقانه دوستش داشته با ضربات چاقو به قتل رسونده و سر هر دو دخترش رو هم بریده.اصلا قابل باور نبود این موضوع.هنوز که هنوز هم بعد از چند سال نمیتونم باور کنم که اون مرد همچین جنایت کثیفی رو مرتکب شده.اون مرد بعد از چند سال اعدام شد.و چیزی که من ازش شنیدم این بوده که تو زندان هم بسیار موقر و متین رفتار کرده و در جواب یکی از زندانیان که ازش پرسیده آیا عذاب وجدان داری؟جواب داده که نه.فقط وقتی که سراغ دختر بزرگم که هفت سالش بوده رفتم هی گریه کرده و گفته بابا مگه من چی کار کردم که میخوای منو بکشی؟فقط بعضی وقتها اون که یادم میاد ناراحت میشم.

داستان دوم:زمانی که 21 سال داشتم به اتفاق چند تا از دوستام که همشون سن و سالشون از من بیشتر بود به خونه یه مرد میانسال رفتیم.کارمند عالیرتبه یه اداره خوب و اسم و رسم دار بود.عکس بچه هاش توی قاب بود رو طاقچه.خونه تمیزی داشت و آدم خوبی بود.همسرش و بچه هاش رفته بودن خونه مامان بزرگ بچه ها و من و دوستام اونجا مهمونش بودیم.ما پنج نفر بودیم.تک تک دوستام با اون مرد رفتن تو اتاق خواب و ترتیب اون مرد رو میدادن،رو همون تختی که با زنش میخوابه،رو همون تختی که بچه هاش بازی میکنن.بعد هم اومد پیش هم و دست منو گرفت و گفت تو مگه بالغ نشدی؟منم فقط میخندیدم و میگفتم نه.

داستان سوم:چند روز پیش با یه مرد جوون آشنا شدم تو انقلاب که اونجا کار میکرد و متولد 69 بود.خیلی ظاهرش معمولی بود و مرتب.لیسانس یه رشته سخت دانشگاهی رو داشت و شغل مناسب و آبرومندی داشت.لباسهاش معمولی بودن و خیلی موجه به نظر میومد.خلاصه از انقلاب به سمت پارک لاله داشتیم قدم میزدیم و حرف میزدیم.از من خواست که واسش نقش فاعل رو داشته باشم.ولی به همین کفایت نمیکرد و منم سعی داشتم ببینم دیگه چه کارهایی حاضره واسم بکنه.به من گفت که حاضره واسم لباس زنونه بپوشه.هر کاری که بگم انجام بده و حتی دوست داشت که من روی بدنش قضای حاجت بکنم و اون رو بخوره.

همه این آدمها واقعی بودن و من خودم از نزدیک همشون رو دیده بودم.همشون محترم و موجه بودن.و هیچ عیب و ایرادی نداشتن به ظاهر.

و من همیشه از خودم میپرسم که چی تو زندگی آدمها پیش میاد که به این شکل میشن.

نظرات 9 + ارسال نظر
نازگل پنج‌شنبه 9 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 08:59 ق.ظ

چه روابط عمومی ای

Friends پنج‌شنبه 9 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 06:31 ب.ظ http://friends.blogsky.com

در مورد داستان اول: آدمیزاد مشکلش اینه که آدمیزاد هست و به نظر من اون آقا واقعا یه آدم متشخص و آدم حسابی بوده، حالا چرا اون اتفاق افتاده، غیر از خودش و خدا کسی دیگه ای نمی دونه، چون ما همش از بیرون داریم قضیه رو میبینیم و تو اون لحظه جای اون آدم نبودیم، نمیگم کار درست یا غلط، ولی خود ماها چند بار تو عصبانیت خواستیم کله طرف رو بکنیم، و واقعا این رو خواستیم، خیلی از قاتل ها مگه قاتل به دنیا میان؟ طرف کل کل با ماشین میندازه، میان پایین دعوا تو عصبانیت عصایی ماشین رو میکوبونه تو ملاج طرف مقابل، هیچی طرف که تو 2 ثانیه پیش بود یه آدم معمولی خوب، یه دفعه میشه قاتل، آیا میشه جلوگیری کرد از این موارد، نمیدونم واقعاً، پدر خود من کسی هست که وقتی اعصبانی میشه دوست داره لیوان پرت کنه، هنوزم که هنوزه دوست داره ولی دیگه حالش رو نداره، من و برادرم، من بیشتر برادرم نه، ولی من خودم رو کنترل میکنم، من خودم خیلی خیلی زود عصبانی میشم ولی یا کنترل میکنم خودم رو یا با حرف با طرف مقابل میجنگم، نه عمل ولی تو اون لحظه ی اعصبانیت اگه بخوام طرف رو بکشم، واقعا دلم این رو میخواد اما خودم رو همیشه کنترل میکنم، آدمیزاد هست دیگه.
در مورد داستان دوم و سوم، ببین این آدم ها نه مریض هستند نه بیمار، از جنس ما نیستند، و متاسفانه این قضیه در مملکت ما خیلی خیلی خیلی وقت میخواد تا جا بیوفته، همینه قانون اینها رو مجرم میدونه و مجازات اعدام داره براشون، ولی همین آدم خارج از ایران - نه همه جا - مثل خیلی از آدم های دیگر بدون اینکه قضاوت بشن زندگی میکنند و معمولا هم وضعشان خوب است، یادمه یه دفعه مدیر عامل یه شرکت خیلی معروف تو شهرمان را شب آخر هفته با لباس زنونه توی یه بار مخصوص این آدم ها دیدم، جالب بود اون آدمی که صبح ها با کت و شلوار و کروات، شب ها اونطوری.

ممنونم از این که حوصله به خرج دادی و خوندی و نظر دادی.
منم با تو موافق هستم.اما همه بعد از عصبانیت اگر کار احمقانه ای انجام دادیم پشیمون میشیم.اما این شخص اصلا ناراحت نبود از کارش.
و در مورد اون آدمهای دوم و سوم من در موردشون قضاوت نکردم و نمیکنم.فقط تعجب میکنم که چطور اینجوری میشن.
و این که دیگه دوره اعدام و این حرفها گذشته.خیلی ها راحت هر کاری که میخوان انجام میدن.
من خودم یه بعد از ظهر کامل با یه دختر بودم و در نهایت فهمیدم که پسرِ.
و این که ناقلا تو توی اون بار چی کار میکردی؟

شقایق پنج‌شنبه 9 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 09:56 ب.ظ

اول بزار بگم قیافم بعد از خوندن پستت چه شکلی بود!!!این شکلی :
وبعدش این شکلی :
میدونی همیشه از نیمه پنهون شخصیتی آدما وحشت داشتم و دارم بخاطر همین در نهایت اعتماد بی اعتمادم بهشون!!!!!!
در مورد داستان اول که وضعیت پدره مشخصه یه بیماره که خیلی خوب بلد بوده یه عمر نقش بازی کنه!یاد فیلم the call افتادم ، نمیدونم دیدیش یا نه ولی اونم موضوعش مردیه که مهندس پزشکی یه بیمارستان و یه خونواده کامل و خوب داره ، دو تا پسر کوچولو و یه زن خوب !!!!ولی بخاطر خواهرش که از سرطان مرده و آخرای عمرش بخاطر شیمی درمانی موهاش ریخته میره سراغ بعضی دخترا و زنده زنده پوست کلشونو میکنه و موهاشونو نگه میداره !!!!!یه آدم موجه تحصیل کرده که شخصیت پنهوونش یه هیولاست ...

در مورد داستان دوم و سوم باید بگم درک ینجور آدما واسم سخته و فکر میکنم واقعا بیمار جنسین!!!!خب اونایی که دو جنسه هستن و مشکل مادر زاد دارن طفلیا نیاز به درک دارن ولی افرادی که به جنس موافقشون گرایش دارن واقعا مشکل روانی دارن که به گذشته دور یا نزدیکشون برمیگرده!!!!!!!!!حس میکنم اینجور آدما خودآگاه یا ناخودآگاه فساد رو ترویج میکنن ، اما اینکه حقشون اعدام باشه رو به شدت مخالفم به نظر من نیاز به درمان دارن فقط همین ...

و در مورد پست پایین باید بگم اون خانم رو زود قضاوت نکن بزار یه مدت بگذره بعد تصمیم بگیر که دیدش بهت چجوریه و واست ارزش قائله یا نه!!!!!!البته اگه حس میکنی میتونه جایی تو زندگیت داشته باشه!!!!

فیلم رو ندیدم.
در مورد آدمهای داستان اول و دوم منم اصلا نگفتم که حقشون اعدام هست.من خودم آدمی هستم که با مجازات اعدام در مورد بعضی جرائم اصلا موافق نیستم.
و این که به نظر من همجنسگراها بیمار نیستن.البته اونایی که واقعا اینجوری هستن.من خودم همجنسگرای واقعی زیاد دیدم و تو همکارهام هم دارم.به نظر من بسیار پسرهای خوب و مودب و دوست داشتنی و دلسوزی هستن.
من تو یه کاری بودم قبلا که کمتر کسی حاضر به انجامش هست اما یه نفر بود که همجنسگرا بود و خیلی هم خوشگل بود.اون قدر تو کارش دلسوز بود،اونقدر با تعصب و غیرت کار میکرد که هر چی بگم کم گفتم.
اوون خانم"پ چشم آبی"هم هیچ جایی تو زندگی من نداره،فقط یه دیدار بود و فکر نکنم به دیدار دیگه ای بکشه،شاید هم بکشه.
و در نهایت هم مرسی که سر میزنی و نظر میدی و با محبت هستی.

حاج خانم جمعه 10 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 11:24 ق.ظ http://www.manohajim.blogsky.com

تکان دهنده بود

مرد تنها شنبه 11 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 09:02 ب.ظ

داستان اول رو نمیشه چیزی گفت ... شاید حقش بوده یعنی حق زنش . بچه ها که کاری نمیکنن معمولا . ما نمیدونیم چرا دست به کشتن زده ... شاید هم حقش نبوده اون آدم روانی شده !
درمورد داستان دوم و سوم این که این آدما چطور اینجوری شدن ... آدمش وقتی بچه و ایناس و وارد این حیطه میشه دیگه این کارا جزئی از وجودش میشن . احتمالش هست که از خیلی وقت پیش تر وارد این راه ها شدن .

دو تا نظرت کس شعر محض و مطلق هست.البته ببخشید که اینو میگم.منو تو چه حقی داریم که بگیم حقش بوده؟کی این حق رو به تو داده که در مورد زندگی و مرگ آدمها اظهار نظر بکنی و خیلی احمقانه بگی شاید حقش بوده که کشته شده.بدترین کار در یک رابطه زناشویی خیانت هست که باز هم نباید طرف رو به خاطر این کار کشت.هیچ مردی این حق رو نداره که رو زنش دست بلند کنه حتی به واسطه بدترین و شرم آورترین کارها دیگه چه برسه به این اون رو به قتل برسونه.
و در مورد نظر دومت:مگه هر آدمی که تو بچگی یه چیز ناجور ببینه یا وارد یه محیطی بشه،همون طوری بار میاد؟
لطف کن این قدر کس شعر نگو دفعه بعد

مرد تنها یکشنبه 12 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 11:40 ق.ظ

نه خواهش میکنم. بلخره هرکی یه نظری داره :))
چشم کس نمیگم دفه بعد

رهاورد سه‌شنبه 14 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 03:02 ب.ظ http://neraha.blogfa.com

دقیقن شاید فیلم سون و هفت گناه مرسوم ما توضیح خوبی برای این جنایتهایی باشه که ما هر لحظه در اطرافمون شاهدش هستیم اما سکوت می کنیم.

نه.اصلا هم توضیح خوبی نیست.

hypetia چهارشنبه 15 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 05:06 ب.ظ http://zoghali.blogsky.com

در مورد داستان اول هیچی نمیتونم بگم ...
اونها که یک سری فتیش های جنسی کمتر صحبت شده است فقط ، فکر نمیکنم توی همشون حتما لازم بوده چیزی پیش بیاد که اینجوری بشن ، بی آزارن و کاری به کار کسی ندارند ، من وقتی رفته بودم پهلوی روانپزشک ، اون یک سری فیلم بهم داد تا ببینه اینجور حس ها توی من هم هست یا نه ، بار دوم فکر کنم میگم ولی فیلم کنزی و حتما ببین ، یکی از بهترین فیلم های توی مسائل جنسی هستش و کاملا هم بر اساس واقعیت ، کنزی یکی بوده تو مایه های فروید ، زندگی و تحقیقات اون موضوع فیلمه

باید برم ببینمش.جالب میاد به نظرم

مدیکو شنبه 24 مرداد‌ماه سال 1394 ساعت 12:55 ق.ظ

بنظر من این فانتزی ها و علایق جنسی انتخابی نیست
طرف با این میل به دنیا میاد
البته هستن کسایی که شاید بخاطر تعدد روابط دیگه نمیتونن با روش های عادی و معمول ارضا بشن و کارای عجیب غریب میکنن که تنوع بدن به رابطه هاشون
اما در مقابل کسانی هستن که اصلا نباید برای میل خاصی که دارن سرزنش بشن، و امیالشون مادامی که حق کسی رو نشونه نگیره و به حریمی تجاوز نکنه به دیگران مربوط نیست و اگه تونستن باهاش کنار بیان و خودشونو همونجوری ک هستن بپذیرن خیلی راحت تر خواهند بود تا خودشون رو سرکوب کنن
چیزی که از اول تو وجود آدمیزاده رو نباید انکار یا سرزنش کرد
والسلام

نمیدونم والا

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد