تراویس بیکل

تراویس بیکل

تراویس بیکل
تراویس بیکل

تراویس بیکل

تراویس بیکل

من گیجم

هیچ وقت معنی دوستی معمولی رو نفهمیدم.

عطر افشانی در فیسبوک

این اتفاقی که تو چند روز اخیر تو فیسبوک افتاد و چیزایی که رو پیج مسی و اون زنِ مردم نوشتن.چیز عجیبی نبود و دقیقا شخصیت مردم ایران رو نشون داد.اینایی که کلمات و جمله های رکیک و زشت نوشته بودن از کره مریخ یا کشور ژاپن نبودن.خود من و شما و دوستای من و شما بودن.

"میم ای کی جی"

من همیشه گفتم و باز هم میگم که زندگی همیشه اون جوری نیست که ما بخوایم.نشد که با "میم ای کی جی" به جایی برسم.

"میم ای کی جی"

بعد از مدتها تصمیم دارم برگردم و از خودم و روزهایی که پشت سر میزارم و امیدها و آرزوها و هراس ها و ترس ها و دغدغه هام بنویسم.

تو این مدتی که نبودم اتفاقات ریز و درشت زیادی واسم افتاد.خونمون رو عوض کردیم.چند اضافه کاری سنگین تا نیمه های شب داشتم و یکی از اعضای خانوادم واسش یه مریضی پیش اومد که تقریبا همگی خودمون رو آماده مردنش کرده بودیم و به طرز معجزه آسایی نجات پیدا کرد و یه عمل سنگین روش انجام شد و به علم پزشکی امیدوار شدم و الان خوب شده.

اما اتفاق خوبی که دیروز واسم به وجود اومد ثمر بخشی یکی از چیزایی بود که از بدو ورودم به سازمان دنبالش بودم.

همون روزهای اول تو این سازمان من "میم ای کی جی" رو دیدم و خیلی ازش خوشم اومد.لاغر و قد بلنده با یه بینی بزرگ و حرکاتش هم خیلی سریع و دست تندی تو کارش داره.خوشگل نیست اما یه جذابیتی تو چشمهاش داره.خلاصه این که من تحت نظر داشتمش.تا این که دو هفته پیش بهش پیشنهاد دوستی دادم.حقیقتش از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون که حتی دلم میخواست باهاش ازدواج کنم که بنا به دلایل مادی منصرف شدم.

خلاصه دیروز بالاخره تو یه فرصت طلایی راضیش کردم که با هم بریم بیرون.رفتیم سر ظفر و اونجا یه کافی شاپی بود به اسم توکان،هوکان،موکان،اوکان،بوکان یا یه همچین چیزی.جای دنج و با کلاس و خلوت و خوبی بود که من خوشم اومد.و یه حرکت جالب هم ازشون دیدم.موقع حساب کردن از من پرسید که راضی بودی و منم گفتم نه.و اون آقا پول اون چیزی رو که من سفارش داده بودم رو ازم نگرفت.

خلاصه این که ما کلی اونجا نشستیم و حرف زدیم و من خیلی خوشم اومد ازش.بعدش هم تا مترو شریعتی پیاده رفتیم.یه چیز خوبی که داشت این بود که سرسنگین بود.سرش الکی نمیچرخید و حرف بیخود هم نمیزد.

باید دید این یکی آخرش به کجا میرسه.

این روزها که میگذرد

این روزهای من خبر خاصی نیست.

خونه رو عوض کردیم.یه کم خرج و کار داشت که انجامشون دادیم.

داشتم تصمیم به ازدواج میگرفتم.یعنی تقریبا قطعی شده بود تا این که دیروز عصر تو راه برگشت به خونه تو مترو بودم که یهو زد رو ترمز و همه آدمها افتادن رو همدیگه.نمیدونم اون لحظه خاص چه اتفاقی افتاد که از فکر ازدواج پشیمون شدم.خدا رو شکر که به اون نفر خاص چیزی نگفتم از ازدواج.