دیشب برای اولین بار زن داداشم بهم گفت که بشین میخوام باهات جدی صحبت بکنم و موعظه حدودا نیم ساعته ای واسه من انجام داد که چرا نمیخوای ازدواج بکنی و مگر خانمی که بهت پیشنهاد دادم چه مشکلی داشت و این حرفا و من تمام مدتی که حرف میزد به فامیل اون دختر فکر میکردم که به من پیشنهاد داده بود و اصلا یادم نمیومد و فقط میدونستم ترکیبی از یک پسوند و اسم یه مکان مقدس مثل مسجد،معبد،صومعه،کنیسه یا یه همچین چیزی بود.
اونا شب و روز دارن من رو ترغیب میکنن به ازدواج اما نمیدونن یا شاید هم میدونن که من تا زمانی که نرم تایلند،تا زمانی که چند سال عیاشی و الواطی نکنم ازدواج نمیکنم.
حالا هی بشینن نقشه های شیطانی بکشن ببینیم کی موفق میشه؟
خب... پس منظورت از اینکه انسان نمیتواند به تنهایی و برای خود زندگی کند این بود که بری تایلند؟ آخه اینم که خودش یه جور مرگه! منظورم سفروگشت و گذار نیستااااا. اون عین زندگیه. منظورم اینه که آخه تو تایلند که بازم روابط موقته و تو داری بازم برای خودت زندگی میکنی.
نه بابا.تو هم واسه خودت چه برداشت هایی میکنی