بالاخره تصمیم به ازدواج گرفتم.اونم با کسی که حدود 9 ماهی میشه که میشناسمش و زیر نظر دارمش.و قبلا هم دو دفعه در موردش نوشتم.راستش تو این مدت اینقدر با آدمهای عجیب و غریب آشنا شدم و اونقدر بی وفایی و نامهربونی از همه دیدم که دلزده شدم از روابط این جوری.بعد نشستم با خودم فکر کردم و دیدم که هیچ چیز واسه من مثل ازدواج نمیشه.و الان تو شرایط نسبتا ایده آل هستم.خلاصه دیروز با "مرضیه" یه جایی تو قلهک قرار گذاشتیم و رفتیم یه کافی شاپ نشستیم و یک ساعت من حرف زدم و دهنم کف کرد که از بس حرف زدم و حالا قرار شده بره فکراش رو بکنه و بهم خبرش رو بده.
تو آرشیو مطالب منتشر شده گشتم و این ها رو پیدا کردم
الکی میگی؟
نه.الکی نمیگم
ایول
مرسی
زنته؟
خیلی با حال بود.
خواهش میکنم. امیدوارم جوابت مثبت باشه و زندگی خوب و سالمی داشته باشید.
مرسی دوست عزیز.امیدوارم همین طوری بشه که شما گفتین.
منم میام...
فعلا که خبری نیست.خودم هم دارم پشیمون میشم به خاطر یه سری حرکات
مرضیه؟؟؟ سین چشم سبز چیشد پس؟
مث که باید بخونم بازم
نخون
دیر گفتی تا ساعت شش نشستم همشونو خوندم!
از اون اردیبهشت خرداد که ازدواج کردی تا مهر نودو چهار همه چیز رو چرخه تکرار بود!
دقیقا