رفتم شمال تمام نیمه اول تعطیلات رو و تمام راه با خودم فکر میکردم که چقدر زندگی عجیبه.من از جنوب و شهری گرم و شرجی و غبارآلود با مردمانی که فقط خودشون رو قبول دارن.سین چشم سبز هم از دل جنگلهایی که تو نور خورشید رو هم نمیدیدی.
چطور میشه که ما ازدواج کردیم.چی شد که ازدواج کردیم.کی فکرش رو میکرد؟زندگی پر از شگفتی هست،پر از اتفاقات عجیب و همین زندگی رو دوست دارم.
کسی چه میدونه سال دیگه کجاست و چی میشه.