پنج شنبه و جمعه رو با "سین چشم سبز" رفتیم خونه پدریش تو شمال تو دل جنگل ها و شالیزارها.
"سین چشم سبز" داشت تو هال نماز میخوند.نمیدونم نماز چی بود که هنوز اذون ظهر نشده داشت میخوند و منِ اهل جنوب تو شرجی شمال و بین درختها نشسته و به درختهای انگور و آلبالو که از فرط میوه خم شده بودن نگاه میکردم و به این فکر میکردم که این انگورها و این آلبالوها چه شراب نابی میشن.اما افسوس و افسوس.من باید شاکر باشم که نماز نخوندنم رو یه جورایی فاکتور گرفته.پس اگر حرف شراب رو بزنم سرم رو به باد میدم.
نماز"سین چشم سبز" به رکعت سوم نرسیده بود که گنجشکهایی گرسنه به میوه ها نوک میزدند و به زمین می افتادن و من اندیشه کنان،خیره به گنجشکها و "سین جشم سبز" در فکر دعا برای هدایت من.
میدونم والا. هی همه جو میدن. هرکسی میبینه ما رو ، هرکسی زنگ میزنیم حالش رو بپرسیم ، هرکسی هرکسی !!!!
میگه کییییییی عروسی میگیرید پس ؟!؟!
نمیدونم واقعا ! گیجم ! مثل سایر دخترا علاقه ی خاصی به لباس عروس و آرایش و رقص و این چیزا ندارم و وقتی تصور میکنم همسری در تدارک گرفتن 20 میلیون وام برای عروسی هست ، میگم بیخیال عروسی !
اما همسری خیلی اصرار به گرفتن عروسی داره. شاید میترسه من بعدا سرش غر بزنم ! شایدم زدم نمیدونم !
بنوش اولش شوک میشه بعدش عادت می کنه کم کم.
فضا ی شاعرانه ای بوده پس.
جالبه که همسرتون مخاف خوردن شرابن چون بیشتر شمالیا شراب دوستن