تراویس بیکل

تراویس بیکل

تراویس بیکل
تراویس بیکل

تراویس بیکل

تراویس بیکل

آخ که چقدر خوبه قدم زدن با تو

دیشب  تا خود صبح خواب پسر دایی مرحومم رو دیدم و تو بی آر تی کمی چشمم خیس شد با ترانه هزاران سال نوری از آراد آریا.


هر کاری واسه یه مقطع زمانی هست و بعد از اون دیگه لذت زیادی نداره.مثلا یه ترانه چاووشی داره که میگه چه لذتی داره تو خلوت کوچه گرفتن دستات.و بعد با خودم فکر میکنم که تمام لذت گرفتن دستای یه دختر از 17 سالگی هست تا 25 سالگی.بعدش دیگه دلت هری نمیریزه.هر چند نمیدونم این موضوع تا چه حد صحت داشته باشه.


چقدر دلم میخواد تو یخچال خونه ام  انواع مختلف مشروب داشته باشم ولی افسوس که همسر من با هر نوع فیلم و نوشیدنی و هر چیز غیر اسلامی مشکل داره.

نظرات 10 + ارسال نظر
کیمی آ پنج‌شنبه 12 شهریور‌ماه سال 1394 ساعت 12:40 ب.ظ http://yeghatre-harf.blogsky.com/

کاملا صحت داره.
هرچیزی یه دوره ای داره .. دوره ش که بگذره شور و هیجانش تموم میشه .

NOBODY KNOWS پنج‌شنبه 12 شهریور‌ماه سال 1394 ساعت 12:42 ب.ظ

مقوله ی تشنگی در اکثر موارد صادقه.... آدم تا وقتی تشنشه باید بهش آب داد... اگر زمانش بگذره یا با یه چیز دیگه تشنگیشو برطرف میکنه یا میمیره.... به یه کسی که از تشنگی مرده آب بده و بگو بیـــــــــــــــا...مگه آب نمیخواستی؟

به یه پسر عاشقی که معشوقش نذاشته دستشو بگیره چون اونم مذهب رو دوست داره و میگه نامحرمیم نمیشه گفت : صبر کن ده سال دیگه.....
خنده داره........خنده ی تلخ داره...... شاید بعد از ده سال گرفتن دست کسیکه ده سال توو غم و درد دستش توو دستت نبوده شیرین باشه اما این کجا و آن کجا.....

آه خدا......بیخیال...تشنه م شد........میرم آب بخورم......الان

م ر ی م پنج‌شنبه 12 شهریور‌ماه سال 1394 ساعت 12:54 ب.ظ

این درست نیست که زن و شوهر به نظرات همدیگه احترام نگذارن و فقط رای خودشون باشه !
امیدوارم خانمتون با این قضیه تاجایی که میتونه کنار بیاد و یکی دوتا شیشه بزاره تو یخچال تگرگی شه و براتون هم بیاره سرو کنه حتی !!!

جز محالات و داستان های تخیلی بود اینی که گفتی

آویشن پنج‌شنبه 12 شهریور‌ماه سال 1394 ساعت 04:13 ب.ظ http://dittany.blogsky.com

جالبه که سین چشم سبز شمالیه ولی خوشش نمیاد از مشروب.فک کنم اهل استان گلستانه.دوستای گرگانی من با مشروب حموم میگیرن
من خودمم نمی خورم،دلیل مذهبی نداره کلا زیاد جذبش نمیشم. ولی بدمم نمیاد که بگم مثلا جایی بودم کسی نباید بخوره یا منعشون کنم.
به نظرم این جور چیزا مثل مذهب و سلیقه فیلم و موسیقی خیلی شخصیه و زن و شوهر نباید سعی کنن همدیگرو عوض کنن.نظر من اینه،درست یا غلط.به نظرم دوتا آدم متفاوت در کنار هم جذابترن

NOBODY KNOWS جمعه 13 شهریور‌ماه سال 1394 ساعت 05:20 ق.ظ

از اولین پستی که پنج ماه بعد از سربازیتون گذاشتین تا این پست اخری رو خوندم ..... همین الان تموم شد...یعنی ساعت 5 و خرده ای صبح جمعه......تقریبا 15 ساعت وقت برد...البته با وقفه های بینش........احساس میکنم 18 سال پیر شدم....... کلی جرف دارم اما چیزی نمیگم...........فقط احساس میکنم در عرض یک روز و در عرض 15 ساعت 18 سال پیر شدم.................خیلی وقت است چشمام دیگه باز نمیشه و تمام بدنم ازم اندکی خواب میخوان.....میرم کمی به حرف بدنم گوش بدم....................................

وای.منوشرمنده کردین.واقعا ممنون هستم.خواهش میکنم اگه وبلاگ دارین آدرشش رو به من بدین

NOBODY KNOWS جمعه 13 شهریور‌ماه سال 1394 ساعت 02:28 ب.ظ

نه ... من وبلاگ ندارم... یه بار گفتم حتی چندین سال هم میشه که حتی یک وبلاگ رو هم نخونده بودم......که دیروز کل وبلاگ شمارو خوندم.....مثه این بود که دفتر خاطرات یکی رو برداری بخونی....همیشه یکی از کارایی که لذت میبردم ازشون خوندن دفتر خاطرات دیگران بوده اما هیچوقت به خودم اچازه نمیدادم این کارو بکنم..حتی اگه دفتر خاطراتشون رو به صورت اتفاقی جایی میدیدم و راحت میتونستم بدون اینکه کسسی بفهمه بخونمش....اما این کارو نکردم........اما دیروز دفتر خاطرات شما رو خوندم...و همونطوری که گفتم احساس پیری میکنم.....خواب دیشبم هم بی ربط به اتفاقی زندگی شما نبود.........سعی میکنم کمتر حرف بزنم.........................

تو هم مسلما خوب مینویسی و باید دوباره شروع بکنی به وبلاگ نویسی
چرا احساس پیری میکنی؟مگه چند سال داری؟و اسمت چیه؟
خواب دیشب رو جان من تعریف بکن.من فضولم.

NOBODY KNOWS جمعه 13 شهریور‌ماه سال 1394 ساعت 02:49 ب.ظ

هیچوقت وبلاگ ننوشتم که بخوام دوباره شروع کنم به نوشتنش.....تمام متن ها و حرف های دلم و این تراوشات ذهنیم رو روی کاغذ و برای خودم مینویسم.......سرنوشت بعضیشون سطل اشغال و سرنوشت بعضیای دیگشون پوشه ی نارنچی رنگ گوشه ی کمدمه............نمیدونم چرا احساس پیری میکنم.....اما شایدم میدونم....اینم نمیدونم.........تمام لحظاتی که اون کلمه های تایپ شده تونو میخوندم..تمام ادما..تمام مکانها.. و تمام اتفاقا و تمامه تمامشون رو تصویر سازی میکردم...و مزه مزه میکردمشون....و توی خوابم به تمام اون تصویر ها و آدما برخوردم....پله های متروی ولیعصر...کافه های اطرافش...خیابون های شیب دار و تاکسی ها...پارک دانشجو و حوض و اون نیمکت های سنگی دایره وار.........ولی قبل خواب و حین خواب و بعد از خواب سرم سنگین بود..............بار مثبت و منفی تمام حوادث زندگیتون دیشب روی منم بود......هنوزم................................................................................................................................هیچ

تو خیلی مهارت داری توی تصویر سازی.قابل ستایشه این جوری میتونی نوشته ها رو لمس بکنی.
ولی از من میشنوی خاطراتت رو بنویس توی یه وبلاگ.چون خوندنشون چند سال دیگه خیلی بهت مزه میده.جدی میگم.من چند بار خواستم دیگه وبلاگ ننویسم.اما نتونستم و این که این وبلاگ رو یه 20 سال دیگه بخونم خیلی وسوسه کننده هست.
بقیه سوالهام هم که بی جواب موند.
اون جاهایی هم که گفتی یه جوری آدم رو به خودش معتاد میکنه.
و درنهایت معذرت میخوام که با نوشته هام رنجوندمت.

NOBODY KNOWS جمعه 13 شهریور‌ماه سال 1394 ساعت 03:11 ب.ظ

یه چیزی بگم؟
احساس خیلی خوبیه حرف زدن با نویسنده ی اخرین کتابی که خوندم .....خیلی خوب...........
اون عذرخواهی ای که اخر حرفتون کردید اصلا و ابدا لازم نیست....چون دلیلی برای عذرخواهی وجود نداره....نمیدونم چجوری بگم ولی هرچی فکر مییکنم میبینم علتی نداره شما ازم عذرخواهی کنین...نوشته هاتونو خودم خوندم....همشو خودم خوندمو ادمی نیستم که برای چیزایی که علاقه ندارم بهشون وقت بزارم پس با علاقه خوندم.......
فعلا مرکز دنیا برای من ولیعصره.....کافه های دور و برش....از گودو و لمیز بگیر تا هنر و وصال............................ولیعصر...ولیعصر....ولیعصر..........لعنت به خاطرات......گاهی بعد از گفتن یه واژه توانایی گفتن تمام واژه های دیگه از بین میره...........آه .... ولیعصر.....ولیعصر....ولیعصر...........................

عه.باورم نمیشه.تو دیگه خیلی داری بزرگش میکنی.نویسنده کتاب کدوم بود بابا.خیلی لطف داری.خیلی

فاطمه جمعه 24 مهر‌ماه سال 1394 ساعت 10:57 ب.ظ http://ehem0ehem.blog.ir

مادر من ادم فوق العاده برون گراییه و خانواده ی پدریم از جمله خودم ادمای درونگرا. خیلی سر این مسئله مشکل داریم. بهش میگم مجبور بودی با یکی مث بابا ازدواج کنی؟!
میگه واسه تو هم همینطوری میشه. تو هم دقیقا با فردی که با خودت مخالفه ی جورایی ازدواج میکنی.

خیلی جالبه برام تو پایبند مذهب و اینا نیستی و خانومت مذهبی.

Mah چهارشنبه 13 مرداد‌ماه سال 1395 ساعت 07:58 ب.ظ

من انقدر قبل ازدواج واسم مشروب خوردن مهم بود و خیلى خوشحال بودم که همسرى دارم که اونم مثل منه ولى بعدش که چند تا سفر رفتیمو کلا مست بودیم دیگه عادى شد وادم انقدر سرش شلوغ میشه و تو مشکلات زندگى غرق میشه که دیگه حال این کارارو خیلى نداره و البته سن هم تاثیر داره و انگار فکرش بهتر از خودشه الانم نمیخوام منکر این بشم که لازمه و حال میده ولى نه مثل اولا و اگر همسرت باهات پایه بود یا مثل الان ما بودىو بیخیال یا یه دائم الخمر عصبى .

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد