اگر چند سال پیش که جنوب زندگی میکردم و 57 کیلو بودم و با یه دختر نزدیک 100 کیلویی تو مطب دندانپزشکی قرار میزاشتم و ساعت سه و نیم ظهر تابستون تو گرمای 55 درجه رو موتور میرفتم سرقرار و سینه هاش رو فشار میدادم تو صورتم یه نفر بهم میگفت که چند سال بعد قراره تو وسط چند زن شمالی تو شمالی ترین جای ایران تو دل جنگلهای انبوه و تو هوای دم کرده شرجی بشینی و دیگ مس بشوری و باهاش گل بگی و گل بشنوی و ریکا خوشگله صدات بکنن و اردک شکم پربخوری و رقص سماعی تماشا بکنی،بهش میگفتم لعنتی غیر ممکنه این حرف و اصلا امکان پذیر نیست. ولی عین حقیقته و زندگی هیچی نیست جز همین.
همین غیر قابل پیش بینی بودن اتفاقات زندگی باعث میشه هر روز برات جذاب باشه،وگرنه اگه قرار بود همیشه زندگیت به یه شکل باشه که خیلی کسل کننده میشد.
+ مرغ شکم پر + ریکا + دیگ مسی = مازندران
خوشمان آمد از نوشته هایت
میگم یه پست درباره ی این بزار که چی شد ازدواج کردین.
چشم حتما