روزها میان و میرن و من با خستگی و تنهایی شب ها رو سپری میکنم.همسرم یک هفته شب ها خونه نیست و پشت سر هم شیفت داره.منم تمام روز سر به طور پیوسته 12 ساعت سر کارم،نتیجتا همدیگه رو در حد چند دقیقه تو خیابون میبینیم که اونم از این کار بیزاره.
هیجانات جنسیم به طور سینوسی شده.کم و زیاد میشه.حس میکنم مثل سابق دیگه مرد 5 بار صبح تا ظهر نیستم و الان خیلی کم شده انرژیم.شاید از خستگی مفرط باشه.با سرد شدن هوا احساس میکنم بیماری داره بهم هجوم میاره.پاهام بی حس شده و سرم گیج میره.یه حسی بهم میگی بیشتر از چهل و خورده ای سال نمیتونم زندگی کنم.دلم میخواست الان پیش همسرم بودم.اون بدن گرم و آغوش بازی برای من گناه کار داره.منو همیشه دوست داره حتی وقتی گه و بداخلاق میشم.من بهش خیانت میکنم و اون به من اعتماد داره.کاش پیشش بودم و دستاش رو میزاشت روی چشمام تا گرمای اونا منو آروم بکنه.اون الان توی عمیق ترین خواب جهان فرو رفته تا شب بتونه دوباره التیام زخم های آدمهایی باشه که پناهی جز اون ندارن.
قدرشو بدون تراویس
عاشقشم
دیوونه 40 سالگی چیه.تو و سین چشم سبز کم کمش باید سالای زیادی و کنار هم باشین.
حداقل تا 90 سالگی.
داشتن زن خوب نعمته.امیدوارم هر روز بیشتر از روز قبل عاشق هم باشین.
فدات بشم گلم