حکایت کوچک اول:خونه فسقلی و کوچیک ما اون قدر ظرف و بلور و چینی و کریستال توش هست که میشه باهاشون جهیزیه چند دختر رو ردیف کرد.حالا دیشب میبینم سه تا قابلمه کوچیک تا بزرگ توی همه دیگه و پرس شده کنار اتاق هستن و"سین چشم سبز" به من میگه که اینا رو تو قرعه کشی برنده شدم.
حکایت کوچک دوم:به همسرم میگم خوش شانسی و اونم به من میگه که تو خوش شانس تری که من همسر تو شدم و من لبخند کجی میزنم و غرق اندیشه میشم و میرم به دوره نوجوونی.
حکایت کوچک سوم:من راضی هستم از زندگی اما خوب اگر قوانین فیزیک جابه جا بشن و زمان برگرده به عقب دیگه با این شخص ازدواج نمیکنم.الان دوستش دارم و خیلی خوبه.اما من با امیدهایی دیگه ازدواج کردم.من فکر میکردم ماشین درست و حسابی میره زیر پام و صاحب خونه خوبی میشم.هیچ وقت،هیچ وقت و هرگز تو روابط و تو آشنایی واسه ازدواج از خودتون یه شخصیت رویایی نسازین.
حکایت کوچک چهارم:کمی از تنش ها و استرس ها کم شده.فی الواقع همه چیز رو به تخمم حواله کردم.هر چی میخواد بشه دیگه مهم نیست.غصه چی رو بخورم؟؟؟خونه آخرش اینه که اخراج میشم دیگه.
دغدغه اصلی شما مردها کارتان هست.
مگه چیزی مهم تر از کار هم داریم
خونه پر هر چیزی اینه که هر چی بخواد بشه میشه و هر چی هم نخواد بشه نمیشه و این که تو این دنیا خیلی چیزا دست ما نیست و افتادن یا نیافتادن اتفاقی گاهی اصلا هیچیش دست ما نیست پس خوش باش و از لحظه لذت ببر به قولی فردا رو کی دیده؟ اصلا فردا کی مرده ست کی زنده؟
این دنیا ارزش غصه خوردن نداره . شاد باش پسر . زودتر از اونی که فکرش رو بکنیم وقتون برای زندگی کردن تموم میشه پس تا هستی شاد باش
فی الواقع شما دچار روزمرگی شدین. اینجوری فقط خودتون عذاب میدین. مثل خیلیای دیگه
خب با عنوانت سخت موافقم
چرا انقدر ظرف دارین تو خونه؟!
با چیزایی ک از سین گفتی من میدونم ادم خوبی هست اما بهم ...؟!(دیگه میدونی ک رکم)
یعنی تو بخاطر پولش باهاش ازدواج کردی؟!
چرا اخراج شی؟!
قربان شما
تا الان کامنت نذاشته بودم چون امروز به پست آخر تون رسیدم نوشتم،من مختصرا وبلاګتونو خوندم مخصوصا یک سال آخر رو میدونید چیه تنها وبلاګیه که با خوندنش بعضی وقتها میخام بخندم یعنی واقعا خندم میګیره شما خیلی رک مینویسین و این خیلی خوبه دیګه اینکه اګه شما افغانی میبودین یعنی تو افغانستان زنده ګی میکردین یه مرد به تمام معنی زن ذلیل معرفی میشدین به همه ولی من در ضمن اینکه افغانی هستم اینطوری فکر نمیکنم، دیګه اینکه خیلی جالب هستین تو خوندن هر پست تون حتما یک خصوصیت شما رو کشف میکردم که الان یادم نیست بهر صورت موفق باشین.
ما همین جا هم زن ذلیل هستیم.چی کار کنیم ویگه.مجبوریم به خاطر این که تنش نداشته باشم هر چی گفت بگم چشم
عشق و نفرت هر دو از یک جا نشات میگیرند. پس اگر دمی دوست داشتی و در آنی متنفر شدی نگران نباش...
اصلا ب شانس اعتقادی ندارم
منظورت از حکایت سوم چیه؟
خودتو رویایی جلوه دادی یا خانمت خودشو رویایی جلوه داده؟
بدجوری اسیر روز مرگی شدیم آخرشم میشه این به تخمامون حواله میکنیم اگه این وسط گاهی هم به خودمون برسیم (منظورم مشروب و زن بازی نیس) اینطور مث خر تو گل نمی مونیم
شک نکن با هر زن دیگه ای هم ازدواج میکردی به همین جا میرسیدی. ما آدمها مثل همیم. با وجود تفاوتهای زیادی که در جزئیات داریم، کلیت همه یکیه. ازدواج خاصیتش همینه. مشکل نه تویی و نه همسرت، عشق و این ...شعرا رو بریز دور چون کل فرایند ازدواج یک معامله دو طرفه س ولاغیر. مشکل از جایی شرو میشه که یکی از طرفین فکر میکنه توی این معامله بیشتر از اونی که گیرش اومده هزینه کرده. یه فیلم دیدم خیلی عالی بود، میدونم معنی فیلم خوب رو درک میکنی پس فیلم Gonegirl دیوید فینچر رو حتمن ببین. آخر فیلم جمله قشنگی راجب ازدواج میگه که من قبولش دارم و بدبختانه درکش کردم با تمام وجود!!!
چقدر خوب گفت سحر...
کاش جمله ی قشنگ اون فیلم رو هم میگفت تا ما هم یه چیزی یاد می گرفتیم
تراویس بیکل تو به پول سین چشم سبز فکر میکردی??
تراویس خجالت نمی کشی که واسه پول می خواستی با زنت عروسی کنی؟؟؟؟
عموما مرد باید زن زندگیشو تامین کنه.
ولی در مورد تو انگار جدی جدی برعکسه
نکنه همه ی اختلافاتون سر همینه... لابد مذهبی بودن و نبودن اهمیتی نداره.. همین که زنت واست یه ارثیه ی درخشان به جا نذاشته دلیل کافیه واسه اینکه نخوای باش عروسی کنی
چرا چیزی نمی گی؟ خوبی؟
خوب میشی
یه صفت خوبی که داری همین مسامحه س