خیلی آروم و ساکت داشتیم زندگی میکردیم.تو جنگل های سرسبز مازندران بودیم و من یه کاردمیوه خوری دستم بود که دسته اش شکسته بود.نشسته بودم روی زمین و داشتم با اون کارد کند خاک بازی میکردم.روبروی من سین چشم سبز بود که خم شده بود و زمین رو واسه سبزی های وحشی کنکاش میکرد و طبق معمول همیشه سر من غر میزد که تنبلی و کار نمیکنی و کافری و نماز نمیخونی.من از شنیدن صداش خسته شدم.درازکشیدم و به درختهایی خیره شدم که سالهای طولانی اونجا بودن.چشمهام کم کم سنگین شد و به خواب رفتم و بیدار شدم.
ساعت حدود 5:10 صبح از خواب بیدار شدم.خونه خودم نبودم و هوا دیگه تو این ساعت خیلی تاریک نیست.لباسهای خسته ام رو پوشیدم و غریبانه رفتم سرکار.
سلام تراویس
چه خوب شد که اومدی
این یه خواب بود؟