لحظه هایی هست پس از انزال که گویی سر آدمی سبک شده است و از مغز تهی است و اگر این نزدیکی طولانی و طوفانی شود و آدمی از خستگی نای راه رفتن نداشته باشد بر تخت یا بستر مغشوشش با تنی خیس از عرق در آغوش محبوب می افتد و در حین کشیدن نخی سیگار و یا خیره بر سقف احساس میکند که فیلسوف زمانه است و همه مشکلات لاینحل جهان را میتواند حل کند.آن گاه من سرزمینی و اتوپیایی را تصور میکنم که در آن مرزی نیست و دینی نیست و انسانها از بام تا شام در مجامعت هستند و نزدیکی و بیمی از بیماری ها و حاملگی نیست.دشمنی نیست و رنجش و کدورت جایی ندارد.مهربانانه در آغوش هم تنگ فشرده میشویم و چنان بر هم می آمیزیم که گویی نخستین بار است.آن چه مرا سخت آزرده میکند این است که پس از مدتی از این خواب برمیخیزم و به درون دنیای تلخ واقعی برمیگردم.نزدیکی برای من راهی است در گریز از ناملایمات روزگار سفاک.
اون قسمت فیلسوف زمانه رو خوب اومدی . دوست داشتم
میدونستی این نوشته میتونه اسکار بگیره؟
اسکار کس شعر ترین نوشته
شاید هم بالعکس.
شاید