میدونی چیه،غم و تنهایی انگار یه جایی زیر گوشت و پوست و استخون ها همیشه همراه ما هست و یه جاهایی هی میخواد بیاد بالا ولی بهش اجازه نمیدیم و سریع خودمون رو درگیر یه کاری میکنیم یا موبایل رو بر میداریم یا یه سیگار روشن میکنیم یا جق میزنیم یا به یکی زنگ میزنیم یا یه کاری بالاخره میکنیم تا سرمون گرم بشه و غم رو سرکوب کنیم.ولی امروز من تصمیم گرفتم که بهش اجازه بدم بیاد بالا،توی مسیر داشتم رانندگی میکردم و مسافر نداشتم که یهو سراغم اومد،توی بلوار ارم بودم و سریع زدم کنار،مثل یه پروانه انگار از پیله اش در اومد و همه وجودم رو گرفت،شیشه رو دادم پایین و بوی بهارنارنج و نسیم خنک غروب بهاری شیراز به صورتم خورد.همه وجودم لبریز از غم و تنهایی شد و گریه کردم،قشنگ گریه کردم نه فقط چند قطره،بعد که آروم شدم و توی دستمال فین کردم و مثل دختربچه های دماغو گریه ام تموم شد احساس آرامش عجیبی کردم و شاد شدم.انگار از غم به شادی رسیدم.
چه خوب.
بله
به رشد خوبی رسیدی
ما همیشه تنهاییم
یه بوس بده
یه وقتایی عجیب آدم به گریه کردن نیاز داره
آره والا
خیلی ک.ص. لیسی میکنی
مگه کار دیگه ای هم میشه باهاش کرد؟؟