سخن اول: چطور وقتی وبلاگ هست میرین توئیتر؟؟
سخن دوم:احساس میکنم روز به روز دارم خوشگل تر و کونی تر میشم.
سخن سوم:مثل حضرت علی شدم که میگفت دنیا و همه زینت هاش در نظر من از آب دماغ بز هم کم ارزش تر هست.واقعا به اون جا رسیدم.صبح ها تا لنگ ظهر خوابم،بعد دوش میگیرم و میرم با اسنپ مسافر کشی میکنم و وقتی خسته شدم یا به حداقلی رسید که توی ذهنم دارم میام خونه،حرص هیچی نمیخورم،شب ها هم تا دیر وقت بیدارم و با عزیز دل حرف میزنم و فیلم میبینم.از این دنیا فقط خشنودی عزیز دل و جوجه ام واسم مهمه که خوشبختانه جفتشون مال دنیا واسشون بی ارزش هست.
سخن چهارم:اگر مردم دنیا قناعت داشتن و میفهمیدن این مالی که دستشون میاد و اضافه میمونه مال خودشون نیست و باید در راه خدا اینو انفاق بکنن اون وقت هیچ فقیری نمیموند.نمیدونم والا شاید چون دیگه سنم رفته بالا این حرفها رو میزنم.مثلا وقتی هفده سالم بود یا بیست سالم بود دلم میخواست هر روز کفش و کت و لباس بخرم و وقتی هم دستم به دهنم رسید خیلی خرج لباس کردم.ولی امسال زمستون یه کاپشن خریدم و با خودم گفتم خوب دیگه این آخریشه و احتمالا قرار نیست دیگه کاپشن بخرم.
سخن پنجم:وقتی پولی رو بیخود و بی جهت و بدون هدف خاصی پس انداز میکنید و با خودتون میگین این پول مثلا واسه روز مبادا یا واسه وقتی که مریض شدم،دنیا یه بلایی سرتون میاره که عینا همون پول یا بیشترش رو بدین به بیمارستان و واسه مریضی.
بیا توییتر سلطان دور هم باشیم خوب کس بازارایه.
دمت گرم.شاید بیام روزی
داری به مرز خود پاف پنداری نزدیک میشی
اگه میکنی بیا جلو،اگه نه برو کنار،امشب میخوام بدم
تراویس ما یه همسایه داریم، کلا خاندانشون تو یه محله هستن، بعد سیاست اینه جمع کنن و خرج نکنن، ببین طرف تمام بچه ها و داماد و عروس پزشک و مهندس و شغل های رده بالا... بعد یه جفت کف نمی خره و راه میره کفش پاره شده، مسخره نمی کنم ها چون خیلی پولدارن میگم، کلی خونه و ملک دارن، بعد یه سبزی خوردن رو دریغ میکنه چون میگه گرونه نمیصرفه
کس خلن دیگه.
اینا گناه میکنن