تراویس بیکل

تراویس بیکل

تراویس بیکل
تراویس بیکل

تراویس بیکل

تراویس بیکل

نبودست جز پاک فرزند اوی / گرانمایه شاخ برومند اوی

گاهی حس هایی به آدم هجوم میاره که کلمات قاصر هستن از تعریف اونها و خیلی سخت میشه به دیگران منتقل کرد.ولی خودت درون خودت که میفهمیشون و حس خوبشون رو با خودت داری.

حکایت شیرجوشیدن اول:امروز یه مسافری سوار کردم به جان جفتمون به همین وقت قسم روسری که هیچ،اصلا لباس تنش نبود.شلوارش کاملا پاره،رون هاش از بالا تا ساق پاش معلوم بود قشنگ،روسری هم نداشت،یه پیراهن نازک سفید تنش بود و دکمه هاش باز بود و فقط یه سوتین کوچیک تنش بود و شکم و پستون و ناف و کمر و همه چی معلوم بود.قند تو دلم آب شد و گفتم آخ جون،خوراک جق شبانه ام جور شد.سوار شد و راه افتادم و به حضرت عباس قسم،اولین بار بود که اینجوری شدم،تمام حسم رفت،احساس کردم که دلم میخواست این الان دختر خودم باشه. نه یک کلمه باهاش حرف زدم،نه دیگه نگاه کردم،کولر رو هم روشن کردم و قشنگ رسوندمش مقصد و بهش گفتم عصر خوبی داشته باشی دخترم و اونم تشکر کرد و رفت.

حکایت شیرجوشیدن دوم:یه بار هنوز تهران بودیم صبح زودی از خونه زدم بیرون که برم سرکار یا یه جای دیگه،سرکار نمیخواستم برم که حول و حوش ساعت ۷ صبح یا یه کم دیرتر بود و من واسه سر کار رفتن ساعت شش میزدم بیرون،خلاصه داشتم پیاده میرفتم به سمت مقصد و توی یه مسیر کوتاهی یه پسری  نه ده یازده،دوازده ساله ،این حدودا تا یه مسیری موازی باهام راه میرفت و میخواست بره مدرسه،دلم میخواست اونجا پسره رو بگم پسر عزیزم چیزی کم‌ و کسر نداری،صبحونه خوردی،خوراکی بردی با خودت؟سردت نیست؟یه حس عجیبی واسه چند لحظه بهم دست داد.

حکایت شیرجوشیدن سوم:این دخترها هستن که واسه رهبر توی جشن تکلیفشون سرود اینجا ایرانه رو میخونن،اینو که میشنوم ناخودآگاه هر کاری بکنم،توی هر حالتی که باشم باید بشینم و نگاه کنم.دست خودم نیست.

حالا که تا اینجا خوندی یه بوس به باب راس نمیدی؟

نظرات 6 + ارسال نظر
هاله قدسی دوشنبه 1 خرداد‌ماه سال 1402 ساعت 04:28 ق.ظ

خوب تراویس جان شما هم آدمی، قلبت گنجایش همه جور عشقی را داره، دنیا و آدم ها را هم همیشه یک جور نمی بینی.
دیگر جلوی زبونم را می گیرم و در مورد شیرجوش آخر حرفی نمی زنم .

هاله قدسی جونم مرسی از محبتت.پیامم بهت رسید قشنگم؟
ممنونم ازت که میایی و میخونی و کامنت میدی

بانوی کویر دوشنبه 1 خرداد‌ماه سال 1402 ساعت 07:03 ق.ظ https://banooyekavir.blogsky.com/

به وقتایی ناخودآگاه حس پدر مادری آدم میزنه بالا ولو اینکه فرزندی هم نداشته باشی :)

دقیقا درست میگی.یه وقتایی شیرم میجوشه

Nazi دوشنبه 1 خرداد‌ماه سال 1402 ساعت 10:03 ق.ظ

حکایت اول،آفرین، تراویس تازه داری میشی یه آدم متمدن. نگاهت به آدما بر اساس نوعدوستی و انسانیت باشه نه بر اساس جنسیت شون

یعنی تا قبل این وحشی و غارنشین بودم

همه چی عالیه دوشنبه 1 خرداد‌ماه سال 1402 ساعت 12:22 ب.ظ

منم هر بچه مدرسه ابتدایی ببینم دوستش داشته میشم ... خودم همیشه ی خدا سرویس مدرسه داشتم هیچچچ وقت تو راه آدم بزرگ جز راننده سرویس ندیدم، برای همین دوست دارم از حس و حالشون بدونم ...

فدای تو

مرجان دوشنبه 1 خرداد‌ماه سال 1402 ساعت 01:01 ب.ظ

من دخترای از دوازده سال تا شانزده سال رو خیلی حس مادری بهشون دارم. جوری که نگاشون می کنم. تازه مجردم هستم.

تو هم پس شیرت میجوشه

پری دوشنبه 1 خرداد‌ماه سال 1402 ساعت 04:48 ب.ظ

فکر کنم جز بحران چهل سالگی باشه من بچه ندارم همیشه متنفر ازبچه ..الان مدام خواب میبینم مادرم یا تین ایجرا رو میبینم اکلیلی میشم ...غریزه پیروزه

دقیقا درست میگی.

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد