تراویس بیکل

تراویس بیکل

تراویس بیکل
تراویس بیکل

تراویس بیکل

تراویس بیکل

هم‌سن و سال‌ها از دیدار یکدیگر مشعوف گردند.

دیشب سر شب که رسیدم خونه و برادرم گفت که "ج" رو که دیگه عضوی از خانواده ما هست ببریم بیرون.ما سه تا پریدیم تو اتوبوس و خیلی خفه و گرم بود تو اتوبوس و سر چهاراه ولی عصر پیاده شدیم.برادرم گفت بیا کمی اینجا بشینیم و یه سیگاری بکشیم تا نفسمون سرجاش بیاد.ما هم رفتیم رو نیمکت های تئاتر شهر نشستیم و عجیب شلوغ بود اونجا.

بعد تصمیم گرفتیم همون جا دیگه بمونیم.

اما نیمکت روبروی ما یه دختر خانمی نشسته بود که تنها بود و بغلش هم یه مردی نشسته بود که دست کم ازش 25 سال بزرگتر بود.خلاصه من و برادرم شروع کردیم به تحلیل و این که الان این مردِ میره و تو کار دختره و زبان بدنش رو آنالیز میکردیم و مو به مو همه درست از آب در اومدن.مرد یه چیزی از تو کیفش دراورد مثل بلیط یه جایی و به دختر داد و شروع کرد با هیجان با دختر حرف زدن و تعریف کردن و ظاهرا دختر رو جذب کرده و البته دختر هم تمام توجهش به مرد بود و مرد خیلی راضی بود.بالاخره یه مرد نزدیک 50 سال بتونه یه دختر خوشگل تقریبا 20 ساله رو تور بکنه خوشحالی هم داره.تا این که وسط پروسه مخ زنی دیدیم یه پسرچلقوز تخمی مفنگی اومد و دختر رو با خودش برد وسط نزدیک 7 تا پسر و اونا رو معرفی کرد به دختر و اون لحظه که این پسره بی کس و کار رسید باید دختر رو میدیدی که به قول برادرم حتی موهاش هم میخندید و خوشحال بودن.خلاصه دختر وسط حرف اون مرد میانسال بدون هیچ کلامی بلند شد و رفت بین یه مشت جوون یه لاقبایِ عاطل و باطل.بعد که رفتن اون مرده بلند شد و دوباره نشست و پیرهنش و رو از تو شلوار درآورد و دست به شکمش میکشید که نشون میداد معده اش کمی درد گرفتِ.

میدونید.این وسط دختر مقصر نیست.اون پسر چلقوز بی پول هم مقصر نیست،رفیقای بیکار و علافش هم مقصر نیستن.این وسط تنها اون مردِ مقصره.به خاطر این که باید درک بکنه دیگه جوون نیست.

بعد از اون برادر من نقل قولی از دوستش کرد که بهش گفته بود فلانی من هر کاری بکنم،هر چقدر پول خرج بکنم دیگه بعضی از دخترها با من دوست نمیشن.چون من سنم بالاست.راست هم میگفت.اما همون دختر میره با یه پسر زشت و مزخرف دوست میشه و اون پسر هم شاید ببردش خونشون و 10 تا از دوستاش هم برن رو کار اون دختر فقط به خاطر این که جوونه پسرِ.

کمی بعد مدل مشابه دیگه ای دیدیم که دوستیشون به ثمر نشست اما موضوع برعکس بود و یه خانم میانسال با یه پسر خیلی جوون رو هم ریختن که باز هم مناسب نبود.

حالا من و برادرم هم مگه ول کن تحلیل ذهن اون مرد میانسال بودیم.با خودمون گفتیم حالا این مردِ داره پیش خودش میگه که منی که خونه دارم،ماشین دارم،واسه این دختر همه کاری میکنم،همه خرجی واسش میکنم،بهش خیانت نمیکنم،با احترام باهاش رفتار میکنم و.... چه چیزیم از این پسرِ بیکار بی پولِ بی تعصب و بی غیرت کمترِ که اون اینقدر راحت این دختره رو داره و من نمیتونم داشته باشم.جواب مشخصه:من دیگه جوون نیستم.

اتفاقا همین موضوع باعث شد که من هم به رابطه ای که با یه دختر داشتم فکر کنم و چقدر احمق بودم که سعی در استمرارش داشتم.تازه فاصله سنی ما هم فکر کنم در حدود 6 یا 7 سال بود.من هر کاری که میکردم واسه اون دختر اصلا به چشمش نمیومد.هر طوری که میخواستم بهش حالی کنم که فلانی من به درد تو میخورم،من تو رو دوست دارم،من بهت احترام میزارم،من بعدا میتونم باهات ازدواج بکنم.اصلا حالیش نمیشد و تو مغزش نمیرفت و در عوض چسبیده بود به یه چند تا دوست-همکلاسی مزخرفِ خالی بندِ کس مغز و چقدر هم اونا رو دوست داشت.هر جا میرفتیم هی از اونا خاطره تعریف میکرد.با فلانی اومدیم اینجا،با فلانی اینجوری از خیابون رد شدیم.فلانی اینجوری گفت،فلانی یه کافی شاپ باز کرده چقدر خوشگله،حالا شاگردی فامیلشون رو میکنه اونجا،فلانی تور لیدره،داره،فلانی مستقله.گاییده بود ما رو با اون دوست کس خلش.بگذریم.

اصل حرف من اینِ که اگه آدم میخواد با یکی دوست بشه باید هم سن و سالش باشه،باید هم عقیده و هم فکر باشن،باید به هم بیان،وگرنه فایده ای نداره.و نکته دوم وقتی یه پسر با یه دختری بیرون میره.خیلی زشتِ و خیلی نامردیه که اون دختر مرتب از پسرای دیگه حرف بزنه یا این که زل بزنه به پسرای دیگه مثل همون کاری که دختر فوق الذکر با من انجام داد.

بسیار یاد کردن از سختی‌های زندگی، بردگی می‌آورد.

میخوام برم پارک دانشجو همجنسگراها رو نگاه کنم و سیگار بکشم یا برم سینما قلهک فیلم سه قلوهای بلویل رو ببینم.من تو زندگی قبلیم یا همجنسگرا بودم یا فیلمساز یا یه فیلمساز همجنسگرای سیگاری.