دو چیز تو روزهای اخیر دیدم که واسم عجیب بود
1-یه کلاسی میرم که از ساعت 8 صبح شروع میشه تا 5 بعدازظهر.دو دختر تو کلاس داریم که فوق العاده باحجاب هستن،و انگار که دخترعمو هستن چون فامیل و ظاهرشون شبیه به همدیگه هست.جلسه قبل موبایل یکی از خانم های محجبه زنگ خورد و هردو ساعت 9 صبح بیرون رفتن و ساعت 5 که کلاس تعطیل شد برگشتن و کیفهاشون رو برداشتن و رفتن.کمی هم چهره هاشون خسته شده بود.
2- داشتم میرفتم سر کوچه که یه پسر با تیشرت کوتاه تنگ سبز رنگی که تمام شکمش هم معلوم بود جلوی یه دختر خانم محجبه وایساد که خیلی هم با حجاب بود و بهش شماره داد و دختر خانم محترم هم چنان خوشحال شد که انگاردنیا رو بهش دادن.
بعضی وقتها یه چیزایی هست که دوست داری داشته باشی و اون قدر اون چیزا رو دوست داری که فکر میکنی حق داری داشته باشیشون و اگر نداشته باشیشون ناراحت میشی.
تو چند روز اخیر فکر باطلی داشتم که شاید بالاخره اونی که همیشه میخواستم رو پیدا کردم،اما ظاهرا پیداش نکردم.
لعنت به تو نیمه گمشده من که هنوز معلوم نیست در کجا به سر میبری.
چند روز پیش در اقدامی غافلگیرانه وقتی به خونه اومدم متوجه این موضوع شدم که یکی از شلوارهام و یه تیشرت از من به سطل زباله فرستاده شده اند که خیلی ناراحت شدم.اونا رو حدود 5 سال داشتم.
من واقعا نمیدونم چرا مردم لباسهاشون رو دورمیندازن؟چرا مردم از زنهاشون و دوست دخترهاشون خسته میشن؟چرا مردم قالب وبلاگشون رو عوض میکنن؟چرا مردم گوشی هاشون رو عوض میکنن؟چرا فیسبوک تایم لاین رو اجباری کرد؟
وقتی با یه دختری که درکش میکنی و درکت میکنه چرا سراغ یکی دیگه بری؟
وقتی لباست هنوز کار میکنه چرا دور میندازی؟
و در نهایت هم لعنت به فیسبوک که تایم لاین رو اجباری کرد.
نمیدونم این رو قبلا گفتم یا نه اما باز هم میگم اگر که قبلا نگفتم.
-حالم از نوستالژی و آدمهای خاطره باز به هم میخوره
-حالم از دوران کودکی به هم میخوره
-حالم از صفحه های فیسبوک یادت میاد و.... به هم میخوره
-حالم از هر چیزی که مربوط به دهه 60 باشه به هم میخوره
-حالم از کارتون های زمان بچگی به هم میخوره
دوران کودکی واسه من فقط یادآور معلم های عقده ای و فقر و قحطی و صف های طویل گرفتن روغن و قند کوپنی و تراشیدن سر و شب زود خوابیدن نداشتن امکانات وقطع برق تو تابستون و مریضی های سخت و آبگرمکن نفتی و بخاری نفتی و این چیزای مزخرفه.لعنت به کودکی،لعنت به کودکی.
من عاشق الان هستم،همه چیز همون جوریه که دلم میخواد
به نظرم اگر قرار باشه مثلا صد چهره تاثیر گزار رو انتخاب بکنن تو سال 91 یا 92 یکیشون آقای همساده هست.
پانوشت:دقیقا نمیدونم تاثیر گزار رو باید همین طور نوشت یا باید نوشت تاثیرگذار و همین آزارم میده.
خوبه که آدم از میان حرفهای به ظاهر ساده دیگران دنبال معنی باشه،به عنوان مثال:
- برادر من یه بار حرف از مرگ به میون اومد و این که اگه قرار باشه تو سختی زندگی بکنی بازم حاضری زندگی بکنی و در جوابم این طور گفت که: " من حاضرم مثل یه سگ پیر خسته کور شل گرسنه و تشنه تو یکی از دهاتهای دورافتاده استان هرمزگان زندگی بکنم اما زنده باشم"
و به نظر من عشق به زندگی برادرم قابل تحسین هست.