تراویس بیکل

تراویس بیکل

تراویس بیکل
تراویس بیکل

تراویس بیکل

تراویس بیکل

ازدواج انسان را پیر و خانه‌نشین می‌کند، وقتی‌که هنوز جوان است.

من پنج دفعه تصمیم قطعی گفتم واسه ازدواج.اولیش اسمش سرور بود و خیلی مذهبی بود و یه رابطه پیچیده بین ما بود که نه دوست بودیم و نه نبودیم و یه رابطه غریب احساسی داشتیم که نمیتونم توضیحش بدم.زمانی که مادر من زنگ زد که بریم خونشون واسه خواستگاری مادر سرور گفت که دختر من یک ماه پیش عقد کرده.دختر دومی پلیس بود یا یه همچین چیزی که چشمهای درشت و موهای روشنی داشت.کلا همیشه دخترای بور و رشن رو دوست داشتم.دست خودم هم نیست،واین دختر خودش موافق بود و من موافق بودم و بابای دختر موافق نبود،الان هم شوهر کرده و اونم اومده تهران و نمیدونم کجای تهران زندگی میکنه و هیچ علاقه ای هم ندارم که بدونم.دختر سوم دوست خانوادگی ما بود و قد کوتاهی داشت و خیلی میخندید و بعضی وقتها یهو میرفت تو فکر و تیم استقلال رو خیلی خیلی دوست داشت.که من موافق بودم،بابای دختر هم موافق بود و خودش موافق نبود و میخواست ادامه تحصیل بده و الان هم لیسانس کامپیوتر گرفته و تو خونه کارای چوبی درست میکنه و تو اینترنت میفروشه.دختر بعدی گلی بود که با هم دوست بودیم یه جورایی،یه احساس یک طرفه خیلی قوی بهش داشتم و بهش گفتم که دلم میخواد باهات ازدواج کنم و اونم قبول نکرد و الان ازش خبر ندارم.احتمالا داره درس میخونه.دختر بعدی مرضیه بود که آخرش نفهمیدم دوستم داره؟دوستم نداره؟جوابش چیه و در نهایت هم بهش گفتم که دیگه نمیخواد فکر بکنی،من از ازدواج کلا پشیمون شدم و الان هم تو سازمان هست و تقریبا چند روز یک باری همدیگه رو میبینیم و نگاه و لبخند معنا داری به هم تحویل میدیم.

حالا همه اینا رو گفتم که یه چیز رو بگم.من واقعا دوباره تصمیم گرفتم که هیچ وقت یا حداقل تا یه 10 سال دیگه ازدواج نکنم.خیلی خوبه که آدم زن خودش رو،عشق خودش رو بغل بگیره،خیلی خوبِ که دست بچه ات رو بگیری ببری پارک،اما واسه من زوده.من نمیتونم.هر چی بیشتر زمان میگذره،من تازه یاد میگیرم که چه جوری از زندگیم لذت ببرم،جاهای جدید برم.مثل کودکی هستم که داره همه چیز رو تجربه میکنه.نمیتونم ازدواج کنم و تبدیل به یه مرد خانواده افسرده بشم که در حسرت لذتهای نچشیده و روزهای از دست رفته و جاهای نرفته و کارهای نکرده آه بکشم و حسرت زده زندگی بکنم.

و من الله التوفیق

الجمعه-2 رجب 1435

خوشبختی یعنی هماهنگی آمال ما با حوادث روزگار.

خوشبختی یعنی همین که بشینی رو زمین،پنجره باز باشه و باد خنک بیاد تو اتاق و تو با دستمال جای رژ لب "ال بورِ خیلی سفید" رو از رو بطری آب پاک کنی.

اندوه نیمى از پیرى‌ست. دوستى نیمى از خردمندى‌ست. پس اگر دوستى نیمى از خردمندى‌ست، کینه‌توزى دیوانگى کامل است.

برادر من یه بار تو غذاخوری سازمان یه چیزی بهم گفت که هیچ وقت فراموش نمیکنم.اون به من گفت که تو متخصص دشمن تراشی واسه خودت هستی،اما چیزی که تو داری و هیچ کس نداره اینِ که دوستای خودت رو به دشمن تبدیل میکنی.دیدم راست میگه و از اون روز تصمیم گرفتم که دیگه اینجوری نباشم.

کودکی من

یادم میاد زمانی که بچه بودم و جنوب زندگی میکردیم توی یه محل خیلی خوبی زندگی میکردیم و تقریبا یکی از بهترین جاهای شهر بود،اما باز هم همسایه های عجیب و غریبی داشتیم که الان متوجه عجیب بودنشون میشم و اون موقع ها عادی بودن به چشم من.

یکی از همسایه های ما یه مردی بود با ریش بلند که شخصیت و شغلی که داشت الان من رو یاد داستان های اساطیری و سورئال میندازه.مثل شخصیت هایی بود که تمام زندگی و جونشون رو به پای یه آرمان میزارن.مثل شخصیت پیرمرد بود تو داستان"پیرمرد و دریا" اثر همینگوی که همه مسخره اش میکردن اما سرانجام بزرگترین ماهی رو گرفت به قیمت از دست دادن جونش و کشیدن سختی های بسیار،یا مثل شخصیت حضرت نوح بود که همه مردم به خاطر ساختن کشتی تو وسط خشکی مسخره اش میکردن یا مثل اون مردی بود که تو پشت بوم خونش تو فیلم"راه و رسم سامورایی" جیم جارموش کشتی میساخت.اما همسایه ما کامیون میساخت.باور کنید که راست میگم.چندین سال دم در خونش کار میکرد و از این ور و اون ور قطعه جمع میکرد و سر هم میکرد و در نهایت یه کمپرسی دم در خونه خودش میساخت و یادم میاد روزی که میخواست این ماشین بزرگ رو روشن بکنه از تمام محله ها اون جا جمع شده بودن که نگاه بکنن.خیلی واسم عجیب بود شخصیت و شغل اون آدم.

یه سلمانی هم تو محل ما بود که صاحبش یه جوون مو فرفری بود و اون موقع که من مثلا 8 یا 9 سال داشتم اون حول و حوش 32 یا 33 سال سن داشت و عاشق خارج رفتن بود.و هر چیزی که تعریف میکرد و به نظر خودش جالب بود آخرش این جمله رو اضافه میکرد :Made in usa، مثلا میگفت:"رفتم ترکیه تو یه کاباره نشستم Made in usa.

یه مردی هم بود که خودش تنها زندگی میکرد و حدودا 55 سال داشت و این مرد دقیقا تو مایه های 6 یا 7 بعدازظهر میگرفت میخوابید و هنوز تو اون سن مجرد بود.

یه همسایه دیگه ای داشتیم که 5 پسر لات داشت که همیشه دنبال دعوا بودن.اما مادر اینها با شوهر عمشون رفیق بود و همه هم اینو میدونستن.و زمانی که پدرشون سرکار بود و چندین روز خونه نبود،شوهر عمه پدرشون میشد.

کودکی من خیلی سریع گذشت،اما همیشه بهش فکر میکنم.کودکی خوبی نداشتم من و هیچ وقت هم دلم واسه اون روزها تنگ نمیشه.اما تصاویر و خاطرات و معصومیت اون دوره باعث میشه که همیشه دلتنگش باشم.

"اِل بورِ خیلی سفید"

دیروز که "اِل بورِ خیلی سفید" رو دیدم.از این که باهاش آشنا شدم به کل پشیمون شدم.والا قبلا که دورا دور میدیدمش بسیار مظلوم و خوشگل و مهربون و سر به زیر بود.دیروز اصلا انگار یه آدم دیگه بود.اینقدر فحش داد،اینقدر حرف بد زد که من شرمم میاد حرفاش رو بگم و یه پراید هم داشت که مثل دیوونه ها رانندگی میکرد و منو خیلی میترسوند این رانندگی تخمیش.

تمام بحث ما این بود که من بهش گفتم ساعت 2 میبینمش و اونم گفته بود من از ساعت 1 تو خیابون هستم و چرا از صبح به من یه زنگ نزدی.اینقدر با من دعوا کرد،اینقدر جلوی من فحشای مردونه داد.اینقدر کارای غیر نرمال کرد که هیچ وقت اینقدر از خودم شرمنده نشده بودم.

نمیدونم والا،من آدم خیلی خوش شانسی هستم.منتهای مراتب در زمینه آشنایی و دوستی با جنس مخالف کمی بد شانس هستم.البته من این رو خوش شانسی تعبیر میکنم که همون اول کاری این دخترها خودشون رو نشون میدن.

"اِل بورِ خیلی سفید"

با یه دختر جدید آشنا شدم که دختر خوبی به نظر میاد.فقط یه مشکلی داره خیلی تند حرف میزنه و هیچی حالیم نمیشه از حرف زدنش.اونقدر تند حرف میزنه که باید چند بار هی بهش بهش بگم:"جان؟چی گفتی؟متوجه نشدم عزیزم."اونم فکر میکنم که من خنگ هستم و آی کیوم پایینِ و متوجه حرفاش نمیشم.خجالت هم میکشم بهش بگم که خیلی تند حرف میزنی من حالیم نمیشه.اما دختر خوبی هست و خیلی خیلی سفید هست و موهای روشنی داره و لاغر هست.دقیقا همون جوری که من دوست دارم.

خداحافظ

میدونید.وقتی یه فوتبالیست محبوب که تو قلب میلیون ها آدم جا داره بخواد از دنیای فوتبال کناره گیری بکنه واسش یه بازی خداحافظی ترتیب میدم که باشکوه خداحافظی بکنه یا هر ورزشکار دیگه ای.به نظر من هر ورزشکار،هنرمند،سیاست مدار و هر شخصیتی که بخواد از اون حرفه ای که سالها در اون کار میکرده تصمیم بگیره یا مجبور بشه بازنشسته بشه لیاقت یه تجلیل و مراسم خداحافظی با شکوه رو داره.

بنده حقیر فدوی امت هم این پست رو تقدیم میکنم به شرکت معظم "نوکیا" که با خبر شدم برای همیشه با شرکت مایکرسافت ادغام شد و دیگه هیچ وقت گوشی جدیدی به نام نوکیا تولید نخواهد شد.

با نوکیا بود که من اولین بار مسیج دادم،عاشق شدم،پشت تلفن گریه کردم،خندیدم،اون قدر حرف زدم که شارژ گوشی تموم شد و گوشم سوت کشید،با نوکیا بود که اسنیک بازی(ماربازی) کردم واسه ساعتهای زیاد،با نوکیا بود که مجبور شدم واسه اولین بار دستم رو بکنم تو کاسه توالت چون توی چاه افتاده بود گوشی،با نوکیا بود که من جلوی دخترها پز میدادم،نوکیای عزیزم رو روی کیف کمریم میبستم،نوکیای دوست داشتنیم رو الکی دستم میگرفتم و حرف میزدم که یعنی بله،من گوشی موبایل دارم،پشت نوکیای دوست داشتنیم یه برچسب زده بودم که روش چند LED بود و وقتی گوشیم زنگ میخورد اونا چشمک میزدن و منم به عمد تو جاهای تاریک حرف میزدم که نورش رو همه ببینن.به برادرم میسپردم که فلان ساعت که من پیش دوستام هستم بهم زنگ بزنه تا من ژست بگیرم،با نوکیا بود که بازی میس کال بازی رو انجام میدادم و نصفه شب ها به تمام دوستام تک زنگ میزدم و قطع کردم.نوکیا برای من مثل برادر بزرگتری بود که میدونستم میتونم بهش تکیه کنم،اما این اواخر از این تو جمع دوستام ببرمش خجالت میکشیدم.

نوکیای خوب من همیشه در قلب و خاطرات من میمونی.دوستت خواهم داشت برای همیشه و از تو به خاطر تمام خاطرات خوبی که برایم رقم زدی سپاسگذارم.



این روزهای من

اپیزود اول:یه گوشی جدید خریدم.مدلش آلکاتل هست.همون کارخونه آلکاتل معروف که اولین موبایل ها رو تولید کرد.حالا دوباره برگشته.گوشی خیلی خوبیه که قیمتش هم نسبت به مدلهای مشابهش خیلی پایینتره.

روی این گوشی نرم افزارهایی نصب کردم که میتونی به قیمت خیلی کم و تقریبا رایگان چت بکنی و متوجه شدم که شماره من روی گوشی چه افرادی بوده که من فراموشش کردم و ناراحت شدم از این که چه آدمهایی شماره من رو از تو گوشیشون پاک کردن.بعد به این فکر کردم که ما این همه تو سایتها و اپلیکشن های مختلف عضو هستیم و همه جا یکی دو عکس از خودمون میزاریم و شاید بعد از مدت کوتاهی دلمون از اون زده بشه و دیگه به اون سایت نریم یا اون برنامه رو اجرا نکنیم.اون عکسها اما اونجا میمونن.عکسهایی که منتظر هستن تا دیده بشن.عکسهای که تو موقعیت هایی شاد از زندگی گرفتیم.به این فکر میکنم که ما داریم به سمت فردگرایی بیشتر میریم.تقریبا همه دوستی هامون خلاصه شده به روابط اجتماعی مجازی.یه کم نگران میشم وقتی به آینده فکر میکنم.ما خیلی داریم دیوانه وار به سمت تکنولوژی پیش میریم.


اپیزود دوم:تو سازمانی که من کار میکنم یه رئیس کارگزینی وجود داشت که خیلی از من بدش میومد و همیشه به من گیر میداد که اضافه کاری نمون و دو جمعه بیشتر حق نداری بمونی و این دو جمعه رو فقط باید تا ساعت12 ظهر بمونی و روزهای عادی هم زیاد نمون و این چرت و پرتا یا این که منو سخره میکرد و ادای حرف زدن من رو در میاورد و این بچه بازی ها و منم به خاطر این که تنش ایجاد نکنم و بتونم برادرم رو راحت بیارم و استخدامش کنم باهاش جروبحث نمیکردم تا این که یه روز که من نبودم با رئیس امورمالی دعوا میکنه و به یک هفته نمیرسه که اخراج میشه و دیروز به شکل مفتضحانه ای از سازمان اخراج شد و چقدر من خوشحال شدم به خاطر این موضوع.


اپیزود سوم: تصمیم به ازدواج داشتم که بنا به دلایلی موفق نشدم و البته منصرف شد.نمیدونم والا،اما فکر کنم حالاحالاها دیگه به ازدواج فکر نکنم و بیخیال این موضوع بشم.نمیدونم والا چرا دخترها همشون این سیستمی شدن.یه کم از اون عقلشون کار نمیکشن.همه دخترها یه دوست پسر دارن که قراره بگیردشون و به خیال خودشون نامزد هستن اما در نهایت هیچ کدومشون هم ازدواج نمیکنن و این وسط خیلی از فرصت ها رو از دست میدن.


اپیزود چهارم: فکر کنم تو این ماه اردیبهشت تولد یه کسی باشه که قبلا دوستش داشتم.منتهای مراتب یادم نمیاد چه روزی بود.خیلی بد هست این موضوع که من هیچ وقت تاریخ تولدها یادم نمیمونه.دلم میخواست از اون ها بودم که تاریخ تولد همه رو بلدن و به دوستاشون مسیج میدن.اما تاریخ تولد هیچ کس یادم نمیمونه و زشته که از یه آدم چند بار بپرسی تو چه ماهی به دنیا اومدی؟


اپیزود پنجم: حدود دو هفته میشه که سیگار زیادتر از حد معمول میکشم.بعضی وقتها یه حالت خودویرانگری در خودم میبینم که به نظرم هر کسی این رو داره.بعضی ها با نخوابیدن،بعضی با ریاضت و عبادت،بعضی با مطالعه،بعضی با مشروب و مواد.


پایان داستان

بهتر که داستان مرضیه تموم شد.حرکاتی ازش دیدم که تمام علاقه ام رو به کل از دست دادم.