تراویس بیکل

تراویس بیکل

تراویس بیکل
تراویس بیکل

تراویس بیکل

تراویس بیکل

انسان بیش از هرچیز افسوسِ حماقت‌هایی را می‌خورد که وقتی فرصتش را داشته از آن‌ها غفلت کرد.

دیشب که شب جمعه بود من قهر بودم با زنم و خونه مادرم که خالی بود خوابیدم.هفته قبل هم شب جمعه که هیچ خبری نبود و تو همین وبلاگ در موردش نوشتم.همیشه و از زمانی که سیزده یا چهارده سال داشتم شب جمعه ها را به خاطر برنامه زن و شوهری دوست داشتم.ولی افسوس که هیچ شب جمعه مهیجی رو تجربه نکردم.هیچ چیزی از این زندگی نفهمیدم.هیچ.

امشب هم من خونه مادرم که خالیه خوابیدم و خبری از مشروب هست و نه از سیگار.حال هیچ کدوم رو ندارم و به اندازه یک دریا غم تو دلم دارم.عشقی دیگه بین ما نیست.هر دو خالی شدیم از عاطفه.

وقتی بی طرفانه و بدون جانبداری از خودم این یک سال و چند ماه زندگی مشترک رو آنالیز میکنم میبینم که زن من فقط میخواست ازدواج بکنه.فقط شوهر میخواست و منو با دروغ هایی به اندازه کره مریخ فریب داد.من و خانواده ام رو خام کرد.

من یه دختر ترگل ورگل شمالی خوشگل و سفید و چشم سبز و پولدار و نجیب و با خانواده خوب دیدم که جهیزیه کاملی داشت و شغل پردرآمدی که روز به روز داره ترقی میکنه و هیچ انتظاری نداره که خرج عروسی بگیریم و بسیار کم توقع هست.هر خر دیگه ای به جای من بود سفت میچشبید و ول نمیکرد.اونقدر رفت و اومد و دل من و مادرم رو برد که نفهمیدیم چطوری خودم رو روی سفره عقد دیدم و از همون لحظه ای که آخوند داشت خطبه عقد رو میخوند دروغ اولیش رو شد.ولی مگه میشد مراسم رو به هم زد؟چند روز بعد یک دروغ دیگه اش رو شد و اونقدر گریه کردم و اون قدر شکسته شدم و اون قدر ناراحت شدم که هیچ کسی نمیتونه تصورش رو بکنه.هیچ کس نمیتونه بفهمه تو دل من چه غمی ریخت وقتی دیدم که همسرم و خانواده اش چیزی رو از من مخفی کردن که واقعا مهم بود.اون روز بعدازظهر وقتی اون موضوع رو فهمیدم به اندازه تمام رودخانه های روی کره زمین اشک ریختم و تمام مردانگی و غرورم له شد.حدود یک ماه بعد یکی دیگه از دروغ هاش رو فهمیدم و یک هفته بعدش یک دروغ دیگه.توی شش ماه اول زندگی تمام چیزهایی که از خودش به من گفته بود رو فهمیدم که دروغ بوده.فقط مثل آدمهای ضعیف تو خلوت خودم اشک ریختم،زیر دوش حموم زار زار گریه کردم و به خودم گقتم که من چه گناهی کردم که باید این آدم دروغگر زن من بشه.از ترس حرف مردم و آبروم ادامه دادم باهاش به این امید که اصلاح بشه.ولی روز به روز بدتر شد.اون نگرش باز و روشنفکرانه جای خودش رو به خشک مذهبی بودن داد.اون صورت خندون جای خودش رو به اخم و عصبی بودن داد.اون موهای روشن و زیبا دیدم که همش سفیده،اون وضعیت مالی دیدم هیچی نبود جز چند میلیون ناقابل،اون جهیزیه چیزی نبود جز چند تشت پلاستیکی و بالش و رختخواب،اون باغعای شمال همش مال مردم بود،اون زمین ها،اون پرتقال ها و برنج ها،همش دروغ بود.اون بدن سالم شد یه آدم همیشه مریض.و تمام این مدت هیچ کس نفهمید تو دل من چی میگذره.

زنم مسیج داد که از اون پولی که تو بانکه مقدار کمی سهم من میشه و تا سه یا چهار روز هم میخواد بره شمال بعدش هم دو روز میخواد بره دانشگاه.بدون این که به من بگه.بدون این که یک قدم در راه زندگیمون برداره.بدون این که به این فکر کنه که من شوهرش هستم،بدون این که نگران من باشه.تمام این مدت مثل یه دختر مجرد،بدون تعهد زندگی کرده و داره ادامه میده.اصلا هم واسش مهم نیست که من کجای زندگیش هستم.

از مذهبی ها متنفرم چون زن من که نمونه بارزی از مذهبی بودن هست چنان دروغگو و پست و نسبت به شوهرش بی اعتنا هست که هیچ زنی این جور نیست.

من به همسرم خیانت کردم.ولی فقط یک بار،اما زمانی بود که بیش از دو هفته من حتی دستم هم بهش نخورده بود.در این یک سال و چند ماهی که گذشت فقط چند بار همسر من واسه من شام درست کرد اونم فقط وقتایی که برادر عزیزش خونه ما بود.شاید حرف من رو هیچ کس باور نکنه.اما هیچ وقت به من صبحونه نداد.هیچ وقت نشد صبح که میخوام برم سرکار به من صبحونه بده.هیچ وقت نشد وقتی میام خونه لااقل جلوم بلند شه و باهام دست بده.هیچ وقت نشد لباس هام رو اتو شده ببینم.

من اون رو از یه آپارتمان توی یه جای پایین شهر و در حالی که با برادرش همخونه بود آوردم توی یه جای خوب.از همون روز اول رفت توی خونه خودش و مستاجر نبود.کارت حقوقیش رو نگرفتم و کارت منم دست اون بود و زمانی که دانشگاه قبول شد هیچ مخافتی نکردم و هر وقت که دلش میخواست بدون من میرفت شمال و نیاز به اجازه من نداشت.احترام جلوی خانواده اش.احترام به خودش،آزادی عمل در هر کاری،و هر کاری که یه مرد باید بکنه من واسش کردم.

نمیدونم چی میشه و به کجا میریم.اما انگار همه ابرهای خدا تو دل من دارن میبارن.

--------------------------------------------

پانوشت:هزاران بار باهاش حرف زدم و ازش خواستم که از زندگیم چی میخوام و چه انتظاراتی ازش دارم.هزاران بار بهش گفتم که از ته دل دوستت دارم.هزاران بار دوستانه و تو عالم زن و شوهری بهش گفتم به من دروغ نگو و اگه چیزی هست همین الان بگو.نزار خودم بفهمم.هزاربار بهش در مورد مسائلی که یه زن واسه شوهرش باید انجام بده توضیح دادم.و دیگه این که کسی که خودش مشاور هست و به دیگران شب تا صبح و صبح تا شب مشاوره میده و تحصیلکرده روانشناسی و مشاوره هست و از این راه امرارمعاش میکنه چطور بگم بیا بریم پیش مشاور؟احمقانه نیست؟

خوشبختی پرنده کوچکی است.

تنها دفعه ای که با سین چشم سبز خوش بودم و خوشبخت و از ته دل خندیدم شهریور پارسال بود،زمانی که برای آزمایش ازدواج رفتیم آزمایشگاه توی تجریش.بعدش هم آش خوردیم.بعدش هم رفتیم و بستنی قیفی خوردیم.

آدم وقتی مخفی زندگی می‌کند با عجیب ترین مسائل مواجه می‌شود! تصور کن چون ما وان نداریم در یک تشت چوبی استحمام می‌کنیم.

دوباره دعوامون شد.

تازگی سر چیزای کوچیک و پیش پاافتاده چنان دعوا میکنیم که تمام همسایه ها خبردار میشن.

بعد دعوا فشارم روی 15 بود.دستا و لبهام بی حس بود و گوشهام داغ و قرمز بود.به ریشم خندید و رفت سرکار.

مرد نیستم اگه این زن رو طلاق ندم.

من همه چیز را فدای تو کردم ولی هیچ چیز را فدای تو نمیتوان کرد.

سخن  اول:تا حالا با دیدن یک انیمیشن غمگین نشده بودم اما انیمیشن insude out خیلی خوب بود.

سخن دوم:هیچ چیزی از ذهن آدم پاک نمیشه فقط فراموش میشه.مادربزرگ من قبل از این که بره تو کما تمام خاطرات کودکیش یادش اومده بود و فقط در مورد اونها حرف میزد.

سخن سوم:علی الظاهر قرار نیست بازار مسکن تکونی بخوره.

سخن چهارم:کاش آدم همیشه جوون میموند.آدم تا وقتی که جوونه همه کاری و همه جور قیافه ای بهش میاد.اما مثلا یه آدم 40 ساله خیلی مضحکه که موهاش رو اونقدر بلند بزاره که دم اسبی ببنده.با یه زن 36 ساله مسخره هست اگه موهاش رو آبی بکنه.

سخن پنجم:نمیدونم چرا صبح ها خیلی سخت از خواب بیدار میشم.

سخن ششم:اگه یه پولی داشتم تو بانک که سودش میشد 5 میلیون در ماه دیگه کار نمیکردم.

سخن هفتم:مادربزرگ من که یه پیرزن 75 ساله هست هنوز نمرده و زحمت و هزینه تراشی میکنه واسه اطرافیانش.بعد امروز یه پسر جوون مجرد 25 ساله خوشتیپ تو محل کار ما مرد.چه حکمتی داره این زندگی؟؟؟؟

سخن هشتم:یکی از کارایی که همیشه دلم میخواسته بلد باشم نواختن ساکسیفون هست.