تراویس بیکل

تراویس بیکل

تراویس بیکل
تراویس بیکل

تراویس بیکل

تراویس بیکل

فقط در دقایق دیدار و لحظه جدایی می‌توان به‌عظمت عشق ِ نهفته در سینه، پی‌برد.

امروز صبح ساعت 7:30 دقیقه به طور اتفاقی همسرم رو تو ایستگاه اتوبوس دیدم.اون داشت میرفت خونه و من میرفتم سرکار.از دور که میومدم بهش دقت کردم.چقدر زیبا و دوست داشتنی و غمگین بود چهره اش.منو یاد تابلوی دختری با گوشواره مروارید انداخت تو اون حالتی که بود.نزدیک شدم و وقتی منو دید باهام دست داد و برخلاف عادت همیشگی که از این کار شرمش میاد منو تو خیابون بوسید.اتوبوس اومد و گفت باید برم و شروع کرد به دویدن تا بهش برسه.ولی سریع برگشت و بهم گفت بیا این واسه تو و دست کرد تو کیفش و بهم یه مشت اسکناس داد.من سر جام ایستاده بودم و بهش نگاه میکردم،برگشت و برام دست تکون داد و یه لبخند به من زد و اتوبوسش دور و دورتر شد و من برای اولین بار عذاب وجدان گرفتم که چرا از هیچ فرصت خیانتی نمیگذرم.

اسکناس ها رو شمردم،بیست هزارتومن بودن.

اگر قلب آدمی از عشق یا خشم لبریز نشود، تو این را بدان که هیچ کاری در این جهان صورت نمی‌گیرد.

امروز،فردا و پس فردا تعطیل هست.امروز،فردا و پس فردا من از ساعت هفت صبح تا هفت شب سرکارم.

اختلافاتی که با همسرم داشتم همه رو دادم به برفای توی خیابون و آب شدن و رفتن توی زمین تا دوباره زندگی رنگ آرامش به خودش بگیره و بره تا چند ماه دیگه یا چند هفته یا حتی چند سال دیگه که دوباره بینمون متشنج بشه.حالا که کمی از دعواها و تنش ها گذشته و فحش ها و کینه ورزی ها و تهدید و ارعاب،جای خودشون رو به بوسه ها و چشمک ها و نوازش و محبت صادقانه داده،بی طرفانه به قضیه نگاه میکنم، میبینم که منم تقریبا مقصر بودم.ولی خوب همه چیز به روال خوب سابق برگشت و قصه بی مهری ما تموم شد.

نمیدونم مشکل از کدوم قسمت بدن یا روان من هست.من نمیتونم پایبند بمونم.نمیتونم فقط همسر خودم رو دوست داشته باشم.همه زن ها رو دوست دارم.و اتفاقا زن هایی رو دوست دارم که از من مسن تر باشن.این باید یه ریشه روانی داشته باشه.و عجیبتر این که هر وقت من مشغول یه زن دیگه هستم به هر طریقی بیشتر از قبل همسر خودم رو دوست دارم و وقتی با کسی نیستم این مشکلات به وجود میاد و عجیب این که خیلی بیشتر از دوران مجردی موقعیت های آشنا شدن با آدم های جدید واسم پیش میاد.انگار که خیانت منو پایبندتر به این زندگی میکنه.بوسیدن و لاس زدن با زنهای غریبه آتش عشق منو نسبت به همسرم شعله ورتر میکنه.و همین برای من عجیبه.آغوش اون برای من مثل یه پناهگاه میمونه.مثل سربازی میمونم که از زیر آتش شهوت و گناه و فساد به پناهگاهی امن میرسم تا دوباره تجدید قوا کنم و برم وسط میدون.

من آدم گناه کاری هستم.اما نه،تفسیر من از گناه فرق میکنه.اگر این هرزه گردی ها،این دریوزگی های بیمارگونه از زنان،و این خلاف اخلاقیات عمل کردن میتونه منو پایبند زندگی بکنه،میتونه به من آرامش بده چرا اسمش رو گناه بزارم؟چرا جلوی خودم رو بگیرم؟چرا بی رحمانه و سنگدلانه به کارم ادامه ندم و خودم رو غرق آغوش زنان دیگه نکنم؟بزارم هر کس هر چیزی که میخواد فکر بکنه.هیچ کس به جای من زندگی نمیکنه و حتی خود من هم دوباره نمیتونم همین لحظه رو تجربه بکنم.

به یکدیگر کمک کنید،همه را دوست داشته باشید و گناهان یکدیگر را ببخشایید.

خنده قاصدک روی برفها،روزای خوبمو زنده کرده

حالا که داره برف میاد و من طبق معمول تنها خوابیدم حتی با وجود همسرم، تنها ترانه ای که به خوبی حال و روز منو میگه ترانه "برف" هست از بابک جهانبخش به خصوص اونجاش که میگه:

"من دلم گرم هیچکی نمیشه"

قدر آغوش های گرم و بی ریا رو بدونید.چه مجازی و چه حقیقی.چه پاک و چه آلوده به گناه.همین که صادقانه باشه و از ته دل باشه اون آغوش،یک دنیا ارزش داره.

وقتی اقدام به کارها در آدمی کم شود، دست آوردهایش هم کم خواهند شد.

یک ساعته دقیقا دو کتاب زبان جلوم گذاشتم و هر کاری که بگین کردم به جز زبان خوندن.همیشه همین جوری بودم.رمانهای حجیم و چند جلدی رو با جدیتی تمام تو چند روز خوندم،اما هر چیزی که کوچکترین ارتباطی به اجبار پیدا بکنه و از جنبه فان و تفریح خارج بشه انجامش واسه من شکنجه آور میشه.کاش کلاس زبانی میرفتم که مختلط بود.اونجوری بیشتر پیشرفت میکردم.

نمیدونم چه حکمتی هست.همه امور زندگی از ریدن و شاشیدن و غذاخوردن و وبلاگ نویسی و سکس و درس خوندن و کار و روابط و هر چیزی باید واسه من رگه هایی از طنز داشته باشه وگرنه انجامش واسم سخت میشه و عذاب آور.منو میگاد.

پانوشت:با همسرم آشتی کردیم و خیلی خوبیم.

پانوشت:نمیدونم چرا قیافه هایی مثل تارا آغداشلو برای من به شکل مرگ آوری جذاب و خواستنی هستن.

پانوشت:باید یه یقه اسکی مشکی بخرم.

پانوشت:هواخیلی سرد شده.خیلی زیاد.از تحمل من خارج شده.

پانوشت:تلفیق موسیقی راک با بندری چیز خوبی میشه.

پانوشت:گروه Minus1 داره یه آلبوم جدید میده بیرون.من عاشق این گروه و ترانه جاودانه "دوموج سیاه"هستم.

پانوشت:همیشه باخودم میگم کاش یه زندگی بعد مرگ وجود داشت.اون وقت میشینم فکر میکنم دلم میخواست چه عنی میشدم تو زندگی بعدیم.شاید یه هیپی بی مصرف تو دهه 70 و روزهای اوج بیتلز و باب دیلن و اونا.ماریجوانا میکشیدم و در مورد صلح و Free Love حرف میزدم در حالی که یه دختر بلوند با رگ و ریشه هلندی سرش رو روی پام گذاشته و تو هپروته.

پانوشت:داعش به کالیفرنیا هم رسید.چقدر تاسف آور.من نمیدونم والا این اروپا و امریکا چی میبینن تو این تروریستها که بهشون شهروندی میدن.بعد هزاران ایرانی تحصیلکرده و متشخص سالها پشت درهای امریکا و اروپا میمونن.

انسان به مرور تبدیل به فولاد می‌شود، آن‌گاه که پس از هر گُرگرفتنی به سردی می‌گراید.

دیشب ساعتها و ساعتها حرف زدیم و اتمام حجت کردم.صبح هم مادر من با خواهرش حرف زد.

دیگه من هیچ دینی بر گردنم نیست و همه راه ها رو رفتم و همه حرفها رو زدم.

اراده‌های ضعیف همواره به صورت حرف و گفتار خودنمایی می‌کند، لیکن اراده‌های قوی جز در لباس عمل و کردار، ظهور نمی‌یابد

سخن اول:این وبلاگ یه دفترچه خاطرات برای منه.

سخن دوم:هیچ کس مجبور به کامنت گذاری نیست.

سخن سوم:تمام کامنتها تایید میشن به استثنای اونهایی که خشونت و نژادپرستی و توهین به ادیان رو ترویج بدن.

سخن چهارم:مدارا و تسامح در برابر نظرات مخالف بدیهی ترین و ابتدایی ترین عنصر وجودی یک انسان متمدن هست.

سخن پنجم:"آنا" یی که کامنت میزاره رو هیچ کس نمیشناسه و تمامی حدس و گمان های بیمارگونه ای که نسبت به بعضی اشخاص پیدا کردین زاییده تفکرات مسموم شما افرادی هست که خشونت کلامی رو در وبلاگ ها جاری میسازین.

سخن ششم:هیچ کس حق نداره که بدون دلیل و براساس حدس و گمان یا نپذیرفتن نظر مخالف به وبلاگ شخصی بی خبر از همه جا بره و بهش ناسزا بگه.با فرض این که این شخص همون"آنا"میباشد.

سخن هفتم:هر شخصی با موبایل یا تبلت یا کامپیوتر یا لپ تاپ از هر نقطه زمین و در هر کجایی با حداقل سرعت اینترنت میتونه بیاد و به اسم"آنا"توی وبلاگهای مختلف نظر بزاره.

سخن هشتم:من از همه کسایی که با حرفام و پست هام و کامنت هام باعث رنجش خاطرشون شدم و یا اسباب این رنجش خاطر رو ناخواسته فراهم کردم عذرخواهی میکنم.

تاسف برای خودم

کارم به جایی رسیده که برگشتم به نوجوونی.درست مثل یه نوجوون خوابهایی میبینم که بعدش باید برم حموم.تاسف آوره.چی فکر میکردم و چی شد.

آشفتگی من از این نیست که تو به من دروغ گفته‌ای، از این آشفته‌ام که دیگر نمی‌توانم تو را باور کنم.

سخن اول:با این ترانه چاووشی که میگه:"رفیقم کجایی؟؟دقیقا کجایی؟؟" گریه کردم و گمان میکنم که خیلی ها با این آهنگ گریه کردن یا حداقل غمگین شدن.

سخن دوم:به خاطر مرگ مادربزرگ یک روز مرخصی گرفتم و بیمارستان و خونه رفتم و خیلی خوب بود و خستگی لعنتیم دراومد.

سخن سوم:احساس میکنم قشر وبلاگ نویس ،همگی آدمهای باهوشی هستن و تن به ابتذال فکری و فرهنگی ندادن.البته به استثنای من و این وبلاگهای نامعلوم تبلیغاتی و نامشخص.

سخن چهارم:دوباره واسه زبان خوندن دلسرد شدم.به قول یه دوستی که میگفت من آدم نصفه و نیمه ای هستم.

سخن پنجم:دیشب که مادربزرگم مرد همه توی خونه مادر من جمع شده بودن و منم رفتم دم پنجره وایسادم.ساعت از یک نصفه شب گذشته بود.سیگار میکشیدم و باد خنکی به صورتم میزد و با خودم میگفتم چه شب قشنگی مادربزرگم مرد.منم کاش وقتی بمیرم که هوا خوب باشه.

مادربزرگ

مادربزرگم مرد.

الان که زنم باید کنار من و خانوادم باشه رفته شمال.میدونست هم حالش بده.میدونست هم هر لحظه امکانش هست که بمیره.میدونست هم من و هم مادرم دوستش داریم.همه اینا رو میدونست اما منو تو این برهه زمانی تنها گذاشت.زنی که تو این لحظات کنار شوهرش نباشه به چه دردی میخوره؟

مادربزرگم واسه همیشه رفت.رفت و از دست این دنیا و آدمهای نامهربون راحت شد.رفت و ندید که نوه اش چه عذابی میکشه.رفت و راحت شد از این روزگار نامرد.

در زندگی وضعی نیست که انسان نتواند به آن خو بگیرد، به ویژه هنگامی که ببیند همه اطرافیانش آن را پذیرفته‌اند.

با همه ناراحتی های این روزها ولی صدهزارتایی شدن بازدید از وبلاگ مبارک باشه.