تراویس بیکل

تراویس بیکل

تراویس بیکل
تراویس بیکل

تراویس بیکل

تراویس بیکل

سخن روز

سخن اول: یه کارتن جای موز دارم که توش پر ازcdو dvd فیلم هست.داشتم مرتبش میکردم که لابه لای فیلمهای موج نوی فرانسه و فیلمهای سورئال لوئیس بونوئل و فیلمهای مبهم دیوید لینچ و شاعرانه های تارکوفسکی و شاهکارهای سینمای شوروی و صد فیلم برتر تاریخ سینما در همه دوران ها یهو فیلم چارچنگولی ظاهر شد.از تعجب داشتم شاخ در می آوردم.با خودم گفتم چه جالب.من کی فیلم چارچنگولی رو خریدم؟هر چی فکر کردم به هیچ نتیجه ای نرسیدم.پس فیلم رو گذاشتم و اون سکانس رقص رضا شفیعی جم تو بازداشگاه رو دیدم و لذت بردم.

سخن دوم:امتحانات سین چشم سبز داره نزدیک میشه،عیارش تو این ترم سنجیده میشه و معلوم میشه که مرد درس خوندن هست یا نه؟

سخن سوم:این روزها بیشتر وبلاگ میخونم تا بنویسم.بیشتر واسم تصمیم میگرن تا بگیرم و در کل به حالتی از تسلیم در مقابل هر چیزی رسیدم.

سخن چهارم:اگر میخواین زندگی خوب و شادی داشته باشین نباید در مقابل همسرتون بایستین.واسم ثابت شده که خانمها اگر بخوان کاری رو بکنن در نهایت انجامش میدن.پس بهتره در مقابلشون ایستادگی نکنید و خودتون رو بسپرید بهشون.

سخن پنجم:تقریبا همه دوستام ازدواج کردن.خدا رو شکر که منم ازدواج کردم.به موقع ازدواج کردم.امیدوارم فعلا بچه دار نشیم تا موقعش برسه.

آنچه در ذهن دارم

سخن اول:نمیدونم این خوبه یا بد که من الان 8 ماهی هست که ازدواج کردم.اما به جرات میتونم بگم 8 بار با همسرم صبحونه نخوردم.یعنی خونه نبودیم یکی از ماها.تقریبا 17 شب در ماه یا بیشتر تنها هستم.یعنی تنها میخوابم.چون اون سرکاره.و همیشه هم تنها میره شمال چون من سرکارم.نمیدونم چی میشه و این روند تا کی قراره ادامه پیدا بکنه.اما راضی هستم.به نظرم یه جور زندگی مدرن داریم ما.بدون هزینه ازدواج کردیم،هردوشاغلیم،هم مجردیم،هم متاهل.

سخن دوم:بعضی وقتها دلتنگ پدرم میشم.هیچ وقت منو دوست نداشت و هیچ وقت هم من دوستش نداشتم.اما بهش فکر میکنم یعنی ناخودآگاه فکرش به سرم خطور میکنه.امیدوارم منم پدر بشم و کسی بشم که بچه هام دوستم داشته باشن.

سخن سوم:دلم میخواست اونقدر معلومات عمومی داشتم که جواب همه سوالات رو بلد باشم و آدم با معلوماتی باشم.

سخن چهارم:از اینستاگرام خوشم میاد.توش پره از آدمایی که دلقک و خودشیفته هستن و نمیدونم این فیگور زبون درآوردن ولب غنچه کردن تو عکسا دیگه چه صیغه ای هست.مثل زمان نوجوونی ما که با شیشه مشروب عکس مینداختن.

سخن پنجم:فکر میکنم زندگی واسه مردم تو تهران راحت تر از شهرستان ها باشه.

سخن ششم:دارم چاق میشم.خیلی سخته جلوی خوردن رو بگیرم.نمیدونم چرا آدمها بعد از ازدواج چاق میشن.

آنچه مردم را دانشمند می‌کند مطالبی که می‌خوانند نیست بلکه چیزهایی است که یاد می‌گیرند.

فکر اول:وقتی این شلوغی و ازدحام  و هجوم مردم به سمت اتوبوس ها و مترو و له کردن پاهارو میبینم به خودم میگم خدا نکنه تو تهران اتفاقی مثل سیل و جنگ و زلزله اتفاق بیفته و گرنه سنگ رو سنگ بند نمیشه.


فکر دوم: بعضی شبها به آسمون نگاه می کنم و به خودم میگم ای کاش موجوداتی مثل ما تو سارات دیگه ای هم زندگی میکردن.


فکر سوم: "سین چشم سبز" دهن من رو با تحقیقات روانشناسی سرویس کرده.من اگه واسه درسای خودم اینقدر تلاش کرده بودم دکترای کامپیوتر میگرفتم.


فکر چهارم: ورنر هرتزوگ رو دوست دارم.کارگردانی هست که فیلم مستند هم میسازه.در واقع من مستندهای ورنرهرتزوگ رو دوست دارم.چند شب پیش مستندی ازش دیم به اسم" غار رویاهای فراموش شده" که در مورد غاری بود که توش نقاشی هایی از انسان ها پیدا کرده بودن که مربوط به سی و دو هزار سال پیش بود.شوخی نیست.سی و دو هزار سال پیش انسان ها تو اون غار نقاشی هایی کشیده بودن که بی نهایت زیبا و هنرمندانه بودن.با خودم فکر میکنم که زمانی که اون شخص مشغول کشیدن اون نقاشی ها بوده به چی فکر کرده؟دغدغه و دلمشغولیش چی بوده؟و این که ما انسانها تا سی و دو هزار سال دیگه رو این کره هستیم؟

خیانت واژه ی تلخی ست ، حقیقتی زهرآگین ، فرود دشنه، پی در پی ، بر پیکره ی دوستت دارمها ، هرگز تبرئه ای نیست

یک زندگی عاشقانه تا کی میتونه تداوم داشته باشه؟تا کی ما میتونیم وفادار باشیم؟تا کی میشه عاشق بود؟من "سین چشم سبز" رو دوست دارم و واقعا عاشقش هستم،اما همیشه میل جنسی در من طغیان میکنه.من تا کی وفادار میمونم؟من نمیخوام مثل یه بیمار جنسی باشم،روز به روز بر عذاب من افزوده میشه.هر روزی که میگذره از خودم میپرسم کی قراره من سرد بشم و سربه زیر؟منو ببخش اگر تو ذهنم بارها و بارها بهت خیانت میکنم.منو ببخش اگر در آینده همسری بودم که واقعا دوستت دارم اما بهت خیانت میکنم.من نمیتونم خودم رو کنترل کنم.درکم کن.چی میشه؟به کجا میرسیم؟من دوست دارم و سعی میکنم وفادار بمونم.من با هر بار شنیدن سونات مهتاب از خود بی خود میشم.لعنت به بتهوون و لعنت به هوای گرم جنوب که فقط آتش گناه رو در من گذاشت.

من باید وفادار بمونم.

آری آغاز دوست داشتن است// گرچه پایان راه ناپیداست// من به پایان دگر نیندیشم// که همین دوست داشتن زیباست

همه ماها بالاخره دوست دختر و دوست پسر داشتیم و یا این که متاهل هستیم و امکان نداره که این سوال رو از ما نپرسیده باشن یا ما از طرف مقابل این سوال رو نپرسیده باشم که:"هنوزم دوستم داری؟"

به نظر من بهترین پاسخ رو آقای مهدی خلجی تو صفحه فیسبوکش به این که چرا ما این سوال رو میپرسیم داده.


«هنوز دوست‌ام داری؟» این اصیل‌ترین پرسش عاشقانه است، پرسشی که اگر پاسخ‌اش آشکار نبود، پرسیده نمی‌شد. پرسشی که ورای پرسش است؛ نشان می‌دهد چطور قلب آدمِ عاشق مدام در گرداب تردید زیر و زبر می‌شود. عاشق، چون هر چه دارد همین عشق است، آن را شیشه‌ای می‌بیند و همه‌ی جهان را سنگ، عشق را برگی می‌بیند و نَفَس همه‌ی آدمیان را باد، آن را رؤیایی می‌بیند و همه‌ی صداها را بیداری. 
تردید از آن کسی است که یقین دارد، مثل امید که تنها نومیدی آن را درمی‌یابد. صاف‌ترین سطح یقین‌های عاشقانه، به غلیظ‌ترین جرم‌های شک آلوده‌اند. یقین این‌جا همان‌قدر به عشق و از عشق است که خودِ تردید.
«هنوز دوست‌ام داری؟» پرسشی از خود نیز هست: «هنوز دوست‌اش دارم؟»؛ یعنی اشارتی به آن تردید عاشقانه که نشانه‌ی یگانه‌ی عشق است. 
مولانا می‌گفت:
هم‌چو مادر بر بچه لرزیم بر ایمانِ خویش 
از چه لرزد آن ظریفِ سر به سر ایمان شده؟ 
ایمان و عشق هر دو هراس‌آورند و تردیدآفرین؛ برای عاشق و معشوق. یقین‌ محض‌، گور و آرامگاهِ احساس مقدس‌ عشق‌ است نه خود آن.

چیزهای کمی وجود دارند که اساساً تشویق‌کننده و تحریک‌کننده‌تر از دیدن مرگ یک نفر باشند.

بند اول: تو شهر تهران دو ماشین مدل بالا تصادف میکنن و چند نفر کشته میشن.اما چیزی که باز هم منو متعجب کرد هجوم بی امان مردم به صفحه اینستاگرام یکی از این افراد درگذشته بود که دختری 23 ساله بود و خوشگل و خوشگذرون.چه کامنت هایی تو صفحه اش نوشتن و چه حرف هایی که گفته شد.حتی "سین چشم سبز" هم وقتی از دانشگاه اومد به من گفت که تمام بچه های کلاس تو کلاس جلوی استاد گفتن که خوشحال شدن از  مرگ اون دختر و به نظر من عجیب میاد که دانشجوهای فوق لیسانس رشته روانشناسی ما از مرگ یه آدم این قدر خوشحال بشن.این خیلی جای فکر داره.اینایی که فحش میدن و کامنت میزارن تو اینستاگرام قشر متوسط مملکت هستن چه از نظر مالی و چه از نظر تحصیلی و کمبود آنچنانی ندارن.پس ببینید چه خشم عظیم و نهفته ای تو قشر ضعیف مملکت هست.خشمی که به نظرمن از سرکوب امیال جنسی و فقر و بیکاری سرچشمه میگیره.باید فکری به حال اشتغال و اختلاف طبقاتی بشه و گرنه تا چند سال آینده واویلا میشه.


بند دوم:تو کشور عربستان دو پسر نوجوون مورد تعرض قرار گرفتن و کسی هم نمیدونه که تجاوز بهشون شده یا به قول معروف در حد دستمالی بوده.کاری به اینش نداریم.در هر صورت این کار پذیرفته نیست و قبیح و زشت هست.اما چیز عجیب برخورد مردم با این موضوع هست.مردمی که اسم عربی دارن،دینشون و باورهاشون که تاثیر مستقیم بر زندگیشون داره از عربهاست،برای امامان عربی که هزار و اندی سال پیش فوت شدن گریه میکنن و در عین حال به عربها فحش میدن.


بند سوم:این روزها تو شبکه های اجتماعی که بیشتر فیسبوک و اینستاگرام مورد نظر منِ هیچ چیزی جز فحش نمیبینید و نمیشنوید.طرفدارای سامان ویلسون به علیرضا جی جی،طرفدارای تتلو به علیرضا منصوریان،طرفدارای شاهین نجفی به همه،طرفدارای پرسپولیس به استقلال،مذهبی ها به دین ها،بی دین ها به همه ادیان،تهرانی ها به شهرستانی ها،شهرستانی ها به تهرانی ها،سیاسی ها،ورزشکارا و همه و همه دارن همدیگه رو مورد توهین و خشونت کلامی قرار میدن.و با خودم این سوال رو میپرسم که این همه خشم فرو خورده از کجا میاد؟


بند چهارم:دارم میرم کلاس زبان و جالب اینجاست که جایی کلاس زبان میرم که چند سال پیش که اومدم تهران با خودم میگفتم اینجا فقط پولدارها هستن و من هیچ وقت نمیتونم این جور جاها زندگی کنم و حالا بعد از چند سال دارم تو همون محله میرم کلاس زبان و کمی پایین ترش زندگی میکنم و به خودم میگم که من آدم خوش شانسی هستم و خیلی ها هم به من میگن خرشانس.


بند پنجم:روزی نیست که در روزنامه ها خبری چاپ نشه مبنی بر این که دختر جوانی توسط چند پسر ربوده شد و بعد از چند روز اذیت و آزار و تجاوز به قتل میرسه.این دقیقا همون چیزی هست که بهش میگن snuff.کار کثیفی که تو فیلمهای زیرزمینی میتونید ببینید و این فیلمها بسیار نایاب بودن و صد البته همگی ساختگی و نمایشی و در ضمن کسی رغبتی به دیدنشون نداشت.اما الان چی شده که این جور فیلمها شدن الگوی بعضی از جوون ها.من زیادی نصیحت میکنم و بابابزرگ بازی درمیارم و میرم رو منبر،اما واقعا از رواج خشونت بی حد و حصر تو جامعه نگران هستم.


بند ششم:من چه اون زمان که مجرد بودم و چه الان که متاهل هستم به مسائل عجیب جنسی خیلی علاقه داشتم.اما فقط علاقه داشتم و هیچ وقت وارد زندگیم نکرده بودم این چیزها رو و بارها هم به همه گفتم که فیلمهای پورنو و مسائل عجیب جنسی جایی تو زندگی نباید داشته باشن.اما چیزی که هست گرایش های عجیب جنسی و روابط غیرنرمال به شده داره همه گیر و اپیدمی میشه.و مطمئن هستم آینده خوبی نداره این موضوع.


کریستوفر نولان

فقط میتونم بگم عجیب ترین فیلم زندگیم رو الان دیدم.فیلم "بین ستاره ای " کرستوفرنولان واقعا عالی بود.باید برید و ببینیدش.

کودکی می بینی رفته از کاج بلندی بالا، جوجه بردارد از لانه نور و از او می پرسی خانه دوست کجاست

خوب دوباره میخوام برم رو منبر و براتون از چیزی بگم که حاصل تجربه بنده حقیر هست.حرفایی که من به شما میگم در نهایت تواضع هست و نمیخوام حمل بر گستاخی و غرور من باشه.

قبلش بگم که من هیچ اطلاعی از آماررهای یونسکو وسازمان جهانی غدا و وزارت کار ندارم بلکه چیزایی که میخوام بگم رو یا خودم به شخصه تجربه کردم و یا این که باهاشون درگیر بودم و از نزدیک لمسشون کردم.مطلب اینه که:

اگه شما راحت میتونید برید دستشویی و بدون زحمت ادرار و مدفوعتون رو خالی کنید،اگر کاری دارید که هر ماه واسه شما بیمه رد میکنه،اگر هفته ای حداقل یک بار نزدیکی با یه آدم دارید که لذت بخشه واستون،اگراونقدری پول دارین که بتونید بدون ناراحتی و حساب و کتاب واسه خودتون یه پاکت سیگار بخرین،اگه راحت و بدون معده درد میتونید پیتزا و سوسیس بخورید،اگر دو جفت کفش دارین،اگر نقص عضو ندارید،اگر مجبور به نگهداری از یه بیمار و یا سالمند نیستید که اقوام درجه یک شما محسوب میشه،اگر شب ها راحت میخوابید،اگر فراموشکار نیستید باید بدونید که از میلیاردها آدم روی کره زمین شما خوشبخت تر هستید.چون توی تصور شما هم نمیگنجه که چند میلیارد آدم روی این کره خاکی وجود داره که همین حداقل ها رو هم ندارن.

والسلام

عشق مانند جنگ است که آغاز کردن آن آسان و پایان دادن آن دشوار

از اون جایی که این وبلاگ از چند سال پیش تا حالا  بازتاب زندگی من بوده و همیشه هم سعی کردم خود واقعیم لااقل تو این وبلاگ باشم.لذا هر وقت که پست های قدیم رو میخونم چیزای قشنگی از خود ِ قدیمیم پیدا میکنم مثل این پست که در جوابش باید بگم بالاخره پیداش کردم.

آن چه می‌خواهم بگویم این است که اصولاً زندگی بسیار بیشتر از هنر تقلید می‌کند تا هنر از زندگی.

نکته اول:منم مثل بقیه دلم میخواد افاضه فضل بکنم و راجع به هر چیزی نظر بدم و از اون جهت میخوام عرض بکنم که به سرانجام رسیدن این مذاکرات خبر خوشحال کننده ای بود اما بعید میدونم تاثیر آن چنانی در اقتصاد کشور و ارزونی داشته باشه.

نکته دوم:تا الان که 17 روز از سال گذشته روزهای خوبی رو پشت سر گذاشتم.فقط یه چیزی و اونم این که نمیدونم چرا فروردین این قدر کند میگذره.

نکته سوم:رفتم توی یه کلاس زبان اسم نوشتم.امیدوارم این دفعه دیگه وسط راه ول نکنم.

نکته چهارم:خیلی چیزا تو ذهنم میاد که بنویسم اما نمیدونم چرا وقتی میام و بلاگ اسکای رو باز میکنم که بنویسم یادم میره.

نکته پنجم:اگه خونم کوچیک نبود و طبقه چهارم بدون آسانسور نبود دلم میخواست سریع تر بچه دار بشیم.من خیلی بچه دوست دارم.

نکته ششم: باید کمی در زندگی صبور بود.اتفاقات خوب به موقع میفته.

نکته هفتم: دخترخاله من تازه رفته کانادا و میگه ایرانی هایی که اونجا هستن از اومدن ایرانی های دیگه ناراحت میشن و باهاشون خوب نیستن و ازشون میپرسن که شما چرا اومدین اینجا و به نظر بنده حقیر این اوج کس کش بودن یه نفر میتونه باشه.

نکته هشتم:نمیدونم زندگی در خارج چه جوریه و احتمالا هیچ وقت هم متوجه نشم.