تراویس بیکل

تراویس بیکل

تراویس بیکل
تراویس بیکل

تراویس بیکل

تراویس بیکل

زندگی با تو بهتره،بزار عاشقت بمونم

خوب،خوشبختانه تمام غصه ها و دلتنگی ها و دلشکستن ها تموم شد و امروز با مامانم رفتیم بیرون کلی لباس خریدم و خیلی خوشحالم.تا حالا این خصلت خودم رو متوجه نشده بودم که با خرید لباس حال خوبی بهم دست میده.از این به بعد اگه کمی ناراحت بودم از لحاظ روحی میرم لباس میخرم.

تابستون کوتاهه

کی بشه تابستون تموم بشه و هوا کمی سرد بشه.

دوست دارم برم یه پالتو بخرم،از هموناییکه تنگ هستن و کمربند دارن.اون وقتها که تو کار قبلیم بودم همیشه سیما بهم میگفت ازاینا بخر و بپوش.ولی من اون روزها حقوقم زیاد نبود که بخرم.الان حدود یک سال از اون روزها میگذره.نه من اونجام و نه سیما.نمیدونم اوضاع اونجا چطوره و الان از بچه های قدیم کی اونجا هستن.خیلی دلم میخواد یه بار برم اونجا و بچه ها رو ببینم.اما خیلی بد از اون سازمان جدا شدم و کمی خجالت میکشم که برگردم.هر چند اونجا دیگه مثل قبل نیست.سعید که مُرد،منیژه هم که هیچ کس ازش خبر نداره.سیما هم که دیگه اونجا نیست.فقط مدیر داخلی خوشگل24 ساله اونجاست که معلوم نیست طبق معمول سرش با کی گرمِ و تا منو میدید بهم میگفت آقای فلانی عزیز و منم بهش میگفت خانمِ فلانی عزیز و همش بهم چشم غره میرفت.

احتمالا فردا برم بهشون یه سر بزنم.

تقدیم به رم با عشق

با برادرم نشستیم و فیلم تقدیم به رم با عشق از وودی آلن رو دیدیم.فیلم خوبی بودو من بار دوم بود که میدیدمش.

تمام اون چیزی رو که باید گفتم و تمام اون چیزی که رو که نباید جواب گرفتم.

عصر فرصتی به دست اومد که با گلی تقریبا حدود نیم ساعت یا همین حدودا تلفنی صحبت بکنیم.از خودش گفت و اتفاقی که واسش افتاده و چقدر تو صداش شور و شادی بود و چند باری هم احساس کردم که تونستم بخندونمش که خوشحالم از این قضیه.بعد اون چیزی رو که همیشه تو دلم بوده بهش گفتم.

بهش گفتم که دوستت دارم از صمیم قلب و جز تو نمیخوام با هیچ دختر دیگه ای باشم و هدفم از دوستی با تو این نیست که چند روزی دوست باشیم و بعد همه چیز تموم باشه،من میخوام تا آخر عمرم  باهات باشم و باهات ازدواج بکنم.زندگیم هم رو به بهیود شدن هست و دارم کم کم تو موقعیت ازدواج قرار می گیرم.نزدیک به 29 سالگی هستم و  شرایطم خوبه و میخوام که تا همیشه باهات باشم و هیچ هدفی هم جز ازدواج ندارم و حاضرم هر جوری که تو بگی دوست داشتنم رو بهت ثابت کنم.

بعد بهش گفتم یک بار تصمیم بگیر و بهم بگو،یا الان یا فردا یا هر وقت دیگه ای که میخوای.من نمیتونم یه دوستی ساده داشته باشیم.من یه رابطه عاشقانه میخوام که منجر به ازدواج بشه.دوستی ساده و سطحی نمیخوام.

اما بهم گفت که من عوض بشو نیستم و این جوری بزرگ شدم و اگر نمیخوای بهتره همین جا تمومش کنیم.بعد که اینو بهم گفت دیگه من نبودم که باهاش حرف میزدم.چون من مُردم همون لحظه.قسمتی از وجودم وقتی مُرد که پسر دائیم خودکشی کرد و قسمتی دیگه از وجودم هم وقتی که پدرم به خاطر سرطان مُرد و امروز هم تمام اون چیزی که از احساسم مونده بود از دست رفت.و دوباره همون حس گم شدن رو پیدا کردم.دلم میخواست بشینم رو زمین و با تمام وجودم گریه کنم.اون قدر گریه کنم که تمام غصه ها از دلم بیرون بریزه،ولی نمیشد.هر طوری که بود خودم رو جمع و جور کردم و واسش آرزوی موفقیت کردم و خداحافظی کردم.خیلی خوش شانس بودم که تو یه خیابون اصلی بودم و گرنه بدجوری گریه میکردم.

یه چیزایی بهم گفت که دقیقا یادم نیست و مثلا واسه دلخوشی من بود که دقیقا یادم نیست اما حالم رو بدتر کردن.

خلاصه برخلاف میل من همه چیز تموم شد.دیگه هیچ وقت اون صورت زیبا و اون لبخند ملیح رو نمیبینم.هیچ وقت دوباره بوی بدنش رو که مثل بوی گلهای بهاری بود رو نمیتونم حس کنم.هیچ وقت دیگه نرمی دستاش رو وقتی که به زور دستش رو میگرفتم نمیتونم حس کنم و هیچ وقت صدای زیباش رو نمیتونم بشنوم.هیچ وقت دیگه نمیتونم داستان هاش و تعریف هاش رو بشنوم و اون تعریف کنه و منم غرق دیدنش بشم،و چی از این بدتر.

آه و ناله دیگه فایده ای نداره.باید واقعیت تلخ زندگی رو قبول کنم.

اینا رو نوشتم که تا همیشه یادم بمونه عصر پنج شنبه روز 7 شهریور 1392 یکی از تلخ ترین روزهای زندگی من بوده و خواهد بود تا همیشه.

امید به صرف گفتن و شنیدن شکل نمی‌گیرد و تنها زمانی در ما تحکیم می‌شود که دستانمان در جهت آرزوهایی که داشتیم در کار باشد.

خوب،دارم از تو فاز دلتنگی بیرون میام و شروع به برنامه ریزی میکنم.به احتمال زیاد یه گوشی جدید بخرم چون این گوشی که دارم به شدت آبرو بر هست.یه مدل دیدم تو اینترنت به اسم xperia z ultra که خیلی قشنگ بود منتها یه کم بزرگ بود.شاید بگیرمش.


به سودای روزهای دل‌انگیز گذشته گریه مکن، به خاطر حضور کوتاهشان لبخند بزن.

زمانی که نووجون بودن یعنی وقتی که 16 سالم بود واسه یه دختری گریه کردم،امشب تو اواخر 28 سالگی دوباره به یاد یه دختر گریه کردم.

اگر به راستی عاشق باشی، چاره‌ای نداری جز این‌که به راستی مومن باشی، اعتماد کنی، بپذیری و امیدوار باشی که عشق تورا پاسخی هست.

همه چیز خوب داره پیش میره جز این که امروز شنیدم واسه یه دوست عزیز حادثه بدی اتفاق افتاده،میدونم این که بهش مسیج بدم یا تماس بگیرم هیچ فایده ای نداره جز این که دوباره خودم رو کوچیک کنم چون طبق معمول بهم بی محلی میکنه.البته شماره اش رو هم طی حماقت و کنجکاوی احمقانه ای که با موبایلم انجام دادم از دست دادم.خیلی ناراحت شدم و یاد اون روزی افتادم که واسه اولین بار دیدمش،موقع خداحافظی دم مترو انقلاب بودیم و من بیرون تو کوچه بودم،موقعی که وارد ایستگاه شد و در حال پایین رفتن بود یه نگاهی به من کرد که مطمئن هستم تا آخر عمرم این نگاه رو فراموش نمیکنم.وقتی در حال برگشتن به خونه بودم با خودم گفتم این همون دختریه که میخوام دستاش رو بگیرم،باهاش بیرون برم،دم اتاق پرو وایسم و وقتی در رو باز بکنه بهش بگم که نه این مانتو رنگش بهت نمیاد و خیلی تنگه،با هم بستنی بخوریم و بریم سینما پردیس قلهک فیلم ببینیم.این همون دختریه که همیشه دنبالش بودم،این همونیه که میخوام برم خواستگاریش،همونیه که میخوام جلوش زانو بزنم و بهش بگم دوستش دارم،جشن نامزدی بگیریم و بریم حلقه بخریم،رو سفره عقد کنارم بشینه و ازدواج کنیم و بچه دار بشیم.همونی که میخوام تمام عمرم کنارش باشم و دوستش داشته باشم و دستشو موقع رد شدن از خیابون بگیرم و کنار هم پیر بشیم تا وقتی که سر منو تو بغلش بگیره و من بمیرم.

واقعا دوستش داشتم،واقعا،اما افسوس من از اینه که تمام اینا رو گفتم و هیچ وقت به هیچ کجاش حرفهای منو ندونست.میدونم که اذیتش کردم،اما واقعا این اواخر دیگه حسن نیت و اخلاق داشتم،یه آدم چقدر مگه میتونه یک طرفه عاشق باشه،کاش یک بار فقط یک بار به من میگفت که واسم مهمی.

دستهای مهربونش و پاهای زیباش رو میبوسم.کاش من داغون میشدم اما هیچ بلایی سر اون نمیومد.کاش میفهمید که چقدر دوستش دارم،کاش زندگی اون جوری بود که ما میخواستیم.

نمیدونم الان کجاست و چه حسی داره،نمیدونم چی کار میکنه،اما فقط دلم میخواد یه روزی بهم مسیج بده.چند هفته میشه که من شماره اش رو ندارم.اما اون چرا؟اون که شماره منو داره،حداقل یه میس کال،یه مسیج بده و بگه فلانی مرده ای؟زنده ای؟

خوبی و صداقت هیچ وقت خوب نیست.تو تمام مدتی که با هم دوست بودیم حتی یک بار من بهش دروغ نگفتم،حتی یک بار به دوست شدن با دخترای دیگه فکر نکردم.وقتی اون با من دوست بود تمام دخترای دنیا انگار واسم بی اهمیت بودن.هر جایی که میرفتم،هر کاری که میکردم به یادش بودم.مگه معنی عشق جز اینه؟چرا اینا رو نفهمید.امروز وقتی شنیدم که واسش اون اتفاق بد افتاده داغون شدم.

خدایا ما را به راه راست هدایت بفرما

امروز توی سلف سازمان یکی از همکارهای قدیمی رو دیدم و وقتی منو دید بهم گفت فلانی عاقبت بخیر شدی و منم لبخندی به پهنای صورتم تحویلش دادم و گفتم آره و با خودم گفتم که واقعا درست میگه و من چقدر خوش شانس بودم و خوشحالم که آدمای خوبی تو مسیر زندگیم قرار گرفتن.

از این کوچه بی تو میرم،چون تویی مسیرم

اینقدر بدم میاد از این اشخاص ناشناس که مسیج میدن یا میس کال میزنن.من نمیدونم فلسفه این مشکوک بازی ها چیه؟آدم اگه حرفی داره باید خودش رو معرفی بکنه و بگه،اگه هم نمیتونی بگی حرفت رو پس حتما حرفیه که نباید بگی.