تراویس بیکل

تراویس بیکل

تراویس بیکل
تراویس بیکل

تراویس بیکل

تراویس بیکل

مردم در قلمرو احساسات خیلی زودتر با هم آشنا و صمیمی می‌شوند تا در محیط نفوذ عقل و منطق.

دیشب فیلم جدید و خیلی خوبی رو دیدم که مدتها بود دلم میخواست ببینمش و بالاخره موفق به دیدنش شدم.

مثل این ندیدبدیدها همه چیز رو باید ربط بدم به اون چیزی که خودم دوست دارم.یه ضرب المثل تو شهر ما بود که فارسیش به این مضمون میشه که خدا خر رو دیده که شاخ بهش نداده و قورباغه رو هم میشناخته که دندون بهش نداده.حالا منم با یه دختر دوست شدم دهن خودم رو گاییدم بس که ازش گفتم.خلاصه دیشب داشتم میرفتم سر قرار با "ف صدا قشنگ" که یه مردی کنار خیابون وایساده بود و فیلم میفروخت.منم ازش فیلم "her" رو خریدم.قبلا نقد و بررسیش رو تو صدای امریکا دیده بودم.و بهنام ناطقی که این برنامه رو اجرا میکنه چقدر هنرمندانه و خوب و پر حرارت در مورد فیلمها حرف میزنه.

فیلم روایت گر زمان نامعلومی در آینده بود.و زیبایی این فیلم در این بود که خیلی قابل باور ساخته شده بود.مثلا برای این که بگه زمان آینده هست،هیچ چیز گنگ و نامفهوم و پیچیده و آخرالزمانی توی فیلم دیده نمیشد.همین آدمها و همین زندگی بود.منتهای مراتب چیزی رو نشون میداد که من و برادرم بارها در موردش حرف زده بودیم و بنده حقیر فدوی هم در این وبلاگ در چندین مورد بهش اشاره کرده ام.اون چیزی که فیلم به خوبی از پس نشون دادنش بر اومده بود دور شدن آدمها از هم به واسطه کامپیوترها و شبکه های اجتماعی بود.

داستان در مورد مردی به اسم "تئودور" بود که شغل عجیب نامه نوشتن برای مردم رو بر عهده داشت.یعنی این که هر کس میخواست نامه تبریک و نامه عاشقانه و اینا بنویسه به این میگفت و اون این کار رو براشون انجام میداد.کمی که میگذره متوجه این موضوع میشیم که همه چیز شخصیت اصلی فیلم خلاصه شده در کامپیوترها.حتی سکسش هم به طور مجازی و با آدمهایی هست که اونا هم مجازی هست.بعد از این نفهمیدم که چی شد که مرد یه سیتم عامل جدید رو کامپیوترش نصب کرد که سخنگو بود.چون رفته بودم که بالش بیارم.

کم کم مرد با سیستم عامل سخنگوی کامپیوترش دوست میشه و متوجه میشه که اون همه چیز رو میبینه و احساس داره و دقیقا همون چیزی هست که دلش میخواد یه زن داشته باشه.و در ادامه هم میبینیم که تمام مردم شهر به نوعی به جای این که بر روابط انسانی تکیه داشته باشن عاشق سیستم عامل های خودشون شدن.

میدونید یه عاشقانه غیر قابل باور ولی در عین حال بسیار لطیف و دوست داشتنی توی فیلم جریان داشت.موزیک متن،تکنوازی های پیانو و نورپردازی خیلی روشن فیلم.همه چیز یه جوری داشت این رو به بیننده نشون میداد که شاید زندگی با کامپیوترها و غرق شدن تو دنیای اونا زیبا و پراحساس باشه اما واقعی نیست.من به عنوان یه فیلم عاشقانه بسیار دوست داشتنی فیلم رو دیدم.

فیلم با رفتن همه سیستم عاملها از دنیا به دلیل نامعلومی تموم شد و ما آدمها رو با یه خلاء عمیق احساسی تنها گذاشتن.

هدیه ، کینه‌ها را از سینه‌ها دور می‌کند.

نمردیم و بالاخره یه دختر به ما یه چیزی کادو داد.

"ف صدا قشنگ" یه ادکلن به اسم "Black Rose"  به من هدیه داد.

نسبت بین فلسفه و آموختن جهان حقیقی، مانند نسبت بین استمناء و همخوابگی است.

دیشب یه خواب خیلی خیلی عجیب دیدم.

خواب دیدم که با "ف صدا قشنگ" رفتیم شمال.توی راه ساق پای چپ من رو مار نیش زد و من کم کم داشتم کرخت و بی حس و منگ میشدم.اما مقاومت کردم و بهش چیزی نگفتم.تا من و "ف صدا قشنگ" به یه خونه یا یه ویلا رسیدیم که توی یه جنگل بود.هوا شرجی و مرطوب بود و من عرق کرده بودم و کرخت بودم و استرس شیرینی داشتم چون میدونستم که قراره تا دقایقی دیگه همخوابگی با اون رو تجربه کنم.از طرفی هم مرتبا داشتم گیج تر میشدم . زهر مار بیشتر داشت من رو از کار میانداخت.وقتی وارد اون خونه شدیم من بلافاصله لخت شدم چون میخواستم تا جونم رو از دست ندادم ترتیبش رو بدم.اونم لخت شد و کمی با هم لاس زدیم اما وقتی در کیفش رو باز کردم تا کاندوم بردارم دیدم که اسپری بی حسی با خودش نیاورده و من همش مثل بچه های کوچیک گریه میکردم و پام رو میزدم زمین که چرا اسپری بی حسی من رو نیووردی و بلند بلند گریه میکردم و بهونه میگرفتم.اون قدر گریه کردم تا بلند شد و لباساش رو پوشید و رفت تو جنگل و محو شد و من دیگه گریه نکردم و سیگاری روشن کردم و شروع به کشیدن کردم و رفته رفته زهر مار بیشتر اثر میکرد تا این که بیهوش شدم و احتمالا جونم رو از دست دادم و خوابم تموم شد.

ازدواج انسان را پیر و خانه‌نشین می‌کند، وقتی‌که هنوز جوان است.

دیشب برای اولین بار زن داداشم بهم گفت که بشین میخوام باهات جدی صحبت بکنم و موعظه حدودا نیم ساعته ای واسه من انجام داد که چرا نمیخوای ازدواج بکنی و مگر خانمی که بهت پیشنهاد دادم چه مشکلی داشت و این حرفا و من تمام مدتی که حرف میزد به فامیل اون دختر فکر میکردم که به من پیشنهاد داده بود و اصلا یادم نمیومد و فقط میدونستم ترکیبی از یک پسوند و اسم یه مکان مقدس مثل مسجد،معبد،صومعه،کنیسه یا یه همچین چیزی بود.

اونا شب و روز دارن من رو ترغیب میکنن به ازدواج اما نمیدونن یا شاید هم میدونن که من تا زمانی که نرم تایلند،تا زمانی که چند سال عیاشی و الواطی نکنم ازدواج نمیکنم.

حالا هی بشینن نقشه های شیطانی بکشن ببینیم کی موفق میشه؟

انسان نمی‌تواند به‌تنهایی و برای خود زندگی کند، این مرگ است نه زندگی.

دیروز با "ف صدا قشنگ" دم در سینما فرهنگ قرار گذاشتیم که ببینیم همدیگه رو.وقتی رسید گفت که بریم فیلم ببینیم.من دوست نداشتم.و گفتم یک ساعت دیگه فیلم شروع میشه و اون گفت کجا بریم و من واقعا نمیدونستم،گفت بریم دربند.من تا حالا دربند نرفتم و فکر میکردم یه کوه زمخت و بدقیافه باشه که مردم هی ازش بالا میرن و خودشون رو الکی خسته میکنن.به همین خاطر گفتم که من دوست ندارم اونجا رو.اما به من گفت تو به حرف اعتماد کن و بیا و رفتیم و جدا جای قشنگی بود.واقعا قشنگ بود و خیلی خوش گذشت و فکر کنم باید از این به بعد بارها و بارها برم.

زمانی که در حال برگشت بودیم.خیابون شریعتی خیلی شلوغ بود و تو ترافیک گیر افتادیم و "ف صدا قشنگ" سرش رو گذاشته بود رو شونه من و دستام رو گرفته بود و منم با خودم گفتم اگر تمام سختی ها و حقارتها و بدبختی ها و آوارگی ها و بی پولی ها ومشکلات رو پشت سر گذاشتم تا توی این لحظه زنده باشم و این دستای زیبا رو تو دستام گرفته باشم.باز هم ارزشش رو داشته.

نکات

چند نکته اخلاقی-فلسفی رو میخواستم بگم همین جا.

نکته اول:ما همیشه دلتنگ کودکی هستیم.به خاطر این که کودکی دوره معصومیت و بی گناهی و پاکی ما بود و در طی زندگی همیشه با حسرت از اون دوران یاد میکنیم.به خاطر این که تو اون سنین فعالیت آزاردهنده دستگاه تناسلی و میل جنسی شروع نشده و همه انسانها لبریز از معصومیت هستن.اما با ورود به سنین نوجوونی و شروع تمایلات جنسی،برای تصاحب جنس مخالف و جاه طلبی شروع میکنیم به دروغ و ریا و تزویر و تلاشهایی که گاه منجر به شکست میشه و گاها با خودش موفقیت به همراه داره.

نکته دوم:بیشتر ما بیشتر اوقات دلتنگ محله ها و دانشگاهمون و جاهایی هستیم که در گذشته در اونها زندگی کردیم و شاد بودیم و همیشه دلم میخواد برگردیم به اون مکانها.در صورتی که این کار اشتباهی هست و فراموش میکنیم که این شادی مختص اون دوره از زمان بوده و اگر برگردیم به همون جاهای قبلی با خیال و تصور این که ممکنه دوباره شاد باشیم دچار یاس و ناامیدی میشیم.نباید فراموش کنیم که جریان سیال و قوی زندگی همه چیز رو تغییر میده بدون این که متوجه بشیم.

نکته سوم:برادر من دیشب یه چیزی بهمن گفت و اون این بود که دوست داشتن پذیرفتن آزرده خاطر شدن است.وقتی به حرفش خوب فکر میکنم میبینم که درست میگه.ما وقتی کسی رو دوست داریم.در مقابلش تسلیم بی چون و چرا هستیم.از شرح و توصیف این مطلب میگذرم که این دوست داشتن ها گاها چه عواقبی ممکنه برای ما داشته باشه.اما وقتی آدمی کسی رو واقعا دوست داشت.باید این رو هم بپذیره که از طرف اون شخص اذیت بشه.بدون این که اونی رو که دوست داره قصد اذیت کردنش رو داشته باشه.آدم ناخودآگاه حساس و زودرنج میشه،همیشه دلتنگ هست.

نکته چهارم:عامل اصلی طلاق در کلیه جوامع انسانی بعد از مسائل جنسی برمیگرده به مسائل مادی.یعنی فقر و تنگدستی اونقدر به زوجین فشار وارد میکنه که ناگزیر به جدایی میشن و یا این که یکی از طرفین به امید داشتن زندگی بهتر مجبور به طلاق میشه.چون همه ما حتی با وجود انکار این مساله به خوبی واقف هستیم که تنها یک بار زندگی میکنیم.اما گاها من میبینم که همین فقر مادی باعث دلبستگی بیشتر طرفین به هم میشه و زمانی که از لحاظ مادی و مالی پیشرفت میکنن بر به مشکل میخورن.

مردان واقعی

صبح که داشتم میومدم سرکار به این سربازهایی فکر کردم که گروگان گرفته شدن و ناراحت شدم.احتمالا خیلی اذیتشون میکنن.به خاطر این که شکنجه و تحقیر و قتل و تجاوز وقتی با اعتقادات مذهبی همراه باشه،بسیار پر لذت و فرد انجام دهنده اش اون رو یه عبادت و راهی برای نزدیکتر شدن به خدا میدونه.

ادامه" ف صدا قشنگ"

دیگه این پست های جلف من خیلی لوس و بیمزه شدن.ولی باید بگم که با "ف صدا قشنگ"دوباره روابطمون بهینه سازی شد.باید یه کم اخلاقم رو عوض کنم.هر چند بعید به نظر میاد که یه آدم بتونه تو سن من خودش رو تغییر بنیادین بده.

یکی به من بگه اینجا چه خبره؟

من خیلی خوش شانس هستم تو زندگیم،هیچ وقت این رو کتمان نکردم.اما در زمینه ارتباطاتم با جنس مخالف هیچ وقت موفق نبودم و نمیدونم چرا؟

با "ف صدا قشنگ" به مشکل برخوردم.به همین سادگی این هم تموم شد.