تراویس بیکل

تراویس بیکل

تراویس بیکل
تراویس بیکل

تراویس بیکل

تراویس بیکل

حالا مرو از کنارم

پسر برادرم رو دوست دارم،الان موهاش رو بلند گذاشتن و شبیه هیپی های دهه هفتاد شده،مادرش و برادرم میگن شبیه تویه همه چیزش،اما من دوست ندارم،دوست ندارم اخلاقش مثل من بشه.اخلاق من خوب نیست،من دمدمی مزاج هستم و احساساتی.

قبلا که بچه تر بود خیلی خوب حرف میزد اما الان مبهم حرف میزنه،اصلا معلوم نیست چی میگه.انگار به یه زبون فضایی حرف میزنه،احتمالا موقت باشه.اگه من مُردم و هنوز رو تصمیمم بودم که ازدواج نکنم تمام پول و دارایی من به این بچه میرسه.من نمیدونم کی باید ازدواج کنم.نگرشم به ازدواج داره عوض میشه.دارم تمایل به ازدواج پیدا میکنم.وقتی این بچه رو میبینم،وقتی کسی رو که دوستش دارم میره خونشون و من تنها برمیگردم خونه،وقتی میدونم همیشه داشتن یه آدم خوب موقتی هست به خودم میگم که شاید من هم روزی ازدواج کنم.


بوده ای چون تاج گل بر سرم،تا ابد یاد تو را میبرم

خوب دیگه حالا که کنکور رو دادم باید دوباره کار کنم،هیچی مثل کار کردن واسه یه مرد واقعی نمیشه.

بزن باران،دلم سخت گرفته ست

زنگ زدم به گلی،قبل از اون فکر کردم که بهش بگم دوستش دارم اما با خودم گفتم اینجوری پشت تلفن خیلی لوس و بیمزه میشه،باید تاثیرگزار باشه،باید مثلا یه جایی باشم که آهنگ موتسارت یا موتزارت پخش بشه،باید مثل همفری بوگارت بهش بگم،بعد هم یه بوسه کلاسیک کازابلانکایی.

من یه مشکلی دارم،مشکل شنوایی نیست اما وقتی کسی آروم حرف بزنه یا در لفافه حرف بزنه منظورش رو نمیگیرم.طرف مقابلم باید بلند و شمرده و واضح و به قول دوست عرب دوران خدمتم حیل حرف بزنه.چند باری یه چیزایی گفت که نفهمیدم چی گفت شاید چیزای مهمی بوده و الان حس کسی رو دارم که جلسه آخر وقتی استاد یه نکته مهم امتحانی رو گفته حواسش به دختر پشت سریش بوده.

روایتی از یک تراژدی

از دیروز که میدونستم باید امروز صبح زود بیدار بشم و برم یه جایی کن بدم،رفتم حموم و خودم رو خوشگل کردم که واسه کن دادن آماده بشم.

من تو زندگیم خیلی زیاد کن دادم و اصلا از گفتنش شرمسار نیستم،به خصوص زمانی که جوون تر و سفیدتر و خوشگل تر بودم زیاد کن میدادم.اما این کن که امروز صبح دادم با همه فرق داشت.پدرم رو در آورد بس که بهم فشار اومد.

خلاصه صبح خیلی زود بیدار شدم،حدود ساعت 5 و خوشگل کردم و رفتم جایی که قرار بود کن بدم،اونجا ازم موبایلم رو گرفتن و یه آقایی من رو برد توی یه اتاق تاریک و منو نشوند یه جایی،بعد از گذشت نیم ساعت دیگه استرسم رفت و خودم تشنه کن دادن بودم و هی با خودم میگفت کاش زودتر این کن رو بدم و خلاص شم دیگه.آخه کی تو این سن وسال کن میده؟ولی خوب گاهی اوقات آدم مجبور میشه واسه زندگی بهتر بره کن بده.خلاصه یه آقای پشمالو با قد بلند و تیپ مردونه اومد بهم گفت آماده کن دادن هستی منم گفتم آره،بعد بهم یه چیز کلفت داد،منم نزدیک به 70 دقیقه اون چیز کلفت تو دستم بود و دستمالیش میکردم.دستام دیگه عرق کرده بود،بعد نوبت یه آقای دیگه بود،اونم اومد یه چیز دیگه داد دستم،البته اون قبلی رو ازم گرفت.به خاطر کن دادن و فشار زیادی که روم بود،بهم یه بیسکوییت دادن.خلاصه شروع کردم به ور رفتن با دومی تا این که اونم تموم شده.در حین کن دادن کلی مرد جوون اونجا بود که هر از گاهی هم بهم نگاه میکردم،اما من عین خیالم نبود چون کن دادن واسم مثل آب خوردنه و ازش لذت میبرم.

بعد از حدود 160 دقیقه که دیگه کارمن تموم شد،بهشون گفتم میتونم برم،اونا هم بهم اجازه دادن که برم.منم بلند شدم یه کم شلوارم رو بالا کشیدم و اومدم خونه.اما از بس که نشسته کن دادم تمام پشتم درد میکنه.




پانوشت:کن=کنکور.

تو پایان هر جستجوی منی

خوب شدکه فندق خودش قهر کرد محترمانه.وقتی بهترین رو دارم چرا رابطه های دیگه ای داشته باشم؟تعجب میکنم که چطور بعضی دخترها یا پسرها چندین دوست غیر همجنس دارن و با همشون هم همزمان رابطه عاشقانه دارن.

سد کنکور

باید بلند شم برم حموم،دوش بگیرم،همون جا هم ریشم رو با تیغ بتراشم،بعد مسواک بزنم،بعد برم تو پارک دانشجو پیش همجنسبازا بشینم و سیگار بکشم،بعد بیام خونه،فردا صبح هم برم کنکور بدم.این بهترین کاریه که من میتونم الان انجام بدم.

راه ناهموار زندگی

فردا میرم تو اواخر 28 سالگی دوباره کنکور میدم.شاید دیر باشه شاید هم نباشه

با این که به ازدواج اعتقادی ندارم اما نمیدونم چرا منم گاهی اوقات دوست دارم ازدواج کنم

صبح فندق بهم مسیج بلندبالایی داد و اصلا حتی رغبتی به جواب دادنش نداشتم و جوابی هم ندادم.نوشته بود که تو خوب نیستی و از این حرفها،بهتر که خودش متوجه شد ما از دو دنیای متفاوت هستیم و رفت پی کارش.

خوبه که گلی این وبلاگ رو نمیخونه،کاش منو دوست داشت،شاید داره،شاید نداره،نمیدونم،نمیتونم بفهمم،کاش مثلا میگفت فلان چیز رو واسم بخر تا دوستت داشته باشم یا فلان کار رو واسم بکن.من هیچ وقت یاد نمیگیرم این چیزا رو.


ای مهربان من،من دوست دارمت

خوب الان فرصت شد تا بنویسم

امروز بعد از مدتها کش و قوس و قهر و آشتی با گلی بیرون رفتم.همه چیز فراتر از اون چیزی بود که در تصورات من بود،همه چیز بهتر از اون چیزی بود که من میخواستم.با هم به پارک لاله رفتیم،موزه هنرهای معاصر رفتیم و کلی حرف زدیم.

توی موزه تمام توجه من به گلی بود،نمیتونم بگم زیر نور اون چراغهای موزه چقدر زیبا شده بود.دلم میخواست وقتی که با هم تو پارک بودیم زمان ثابت بشه.دلم میخواست همون جا تا ابد کنار هم میموندیم.تمام نگرش من به زندگی امروز عوض شد.تمام تصوراتم نسبت به زنان،زندگی و ازدواج.

بعد از این که گلی سوار مترو شد و رفت خونه،من تو راه برگشت عجیب غمگین شدم،احساس واقعا عجیبی پیدا کردم،نمیدونم چرا اینجوری شدم،نمیدونم چه حسی بود که برای اولین بار بهم دست داد،ترکیبی از غم و شادی و دلتنگی.

توی راه برگشت و اون موقعی که با هم بودیم تصویر تمام زنان و دخترهای تو خیابون مات شده بود،انگار من هیچ زنی رو به جز گلی نمیدیدم.

نمیتونم بگم چقدر این دختر دوست داشتنی و زیباست،من صورتهای آدمها خیلی زود فراموشم میشه،اما تمام چهره گلی تو ذهنم مونده،با تمام جزئیاتش.مژه های بلند،موهای سیاه دوست داشتنی،اون پوست سفید،انگشتهای کشیده،لبخند زیباش.

امروز کلی با هم حرف زدیم،تمام اون چیزی که من انتظار داشتم و به جرئت بگم فراتر از تصورات من بود.از فیلم Inception تا کتاب سمفونی مردگان و نقاشی و هر چیزی که فکرش رو میشه کرد.

دیگه نمیدونم چی بگم،فعلا در شوک این دیدار هستم.کاش باز هم ببینمش،کاش بیشتر ببینمش،کاش بفهمه که چقدر دوستش دارم،کاش من رو دوست داشته باشه.

این مطالب رو نوشتم نه به خاطر این که به خواننده این وبلاگ بگم من دوست خوبی دارم،نه به خاطر این که یه روز گلی اینا رو بخونه و بفهمه اون روز چه حسی داشتم،این مطالب رو نوشتم فقط به این دلیل که اینجا تا ابد ثبت بشه که من روز 92/4/5 خوشبخت ترین مرد زمین بودم.نوشتم تا اگر روزی مُردم،و یا این که رابطه ما به هر سمتی از جدایی تا ازدواج کشیده شد،واسه همیشه ثبت بشه که من چقدر گلی رو دوست دارم.

مستاجر

رفتم فرهنگسرای ارسباران یه فیلم از رومن پلانسکی دیدم،بعدشم جلسه نقد و بررسی بود،خیلی خوب بود.به همه پیشنهاد میکنم برن این فرهنگسرا.

قریه من رویای من بود

مدتهاست که من خواب نمیبینم یا این که خوابهام به یادم نمیمونه اما دیشب خوابِ خیلی خوبی دیدم

خواب دیدم هر چهار نفر عضو گروه U2 مریض شدن و "بونو" حالش از همشون بدتره و تو بیمارستان بستری هستن و من پرستار مخصوص اونها هستم و Kylie Minouge و سِر پال مک کارتنی هم اومدن ملاقات و از من تشکر میکنن.